تا بیکلمهگی
به خیابان میروم.تمام که میشوم میروم.
همین.
چون بطریها، سیگارها یا معشوقههایم.
من شاعری بیاستعارهام فقط راه میروم.
من پیامبریام که به گه خوردن افتاده.
آیهها را از خودش برای خودش انزال میکند و لای دستمال کاغذی فشارشان میدهد.
گور پدر همهی رمههایم، من خودمم که رم کردهام.
و سردم است و گرما همیشه آن سوی دوردست پنجرههاست.
پیش خدا، با خوشبختها، زیر پتوی مادرها؛آن دور دورها.
و من مدام راه میروم.
این هم یک جور زندگی است.
پیوسته به دنبال ادارهی پست گشتن؛ ساعت خروج قطارها را خواندن و پرسیدن قیمت ودکاها.
و از یاد بردن. از یاد بردن جاها، معناها یا فعلها... فرحزاد، هستن و ماندن.
من هستیای شدهام که از نیستیاش وجود دارد.
شدهام. نه نشدهام. هنوز تقم در نیامده؛ چشمها را ببند؛ این زمین است که سکندری میخورد.
دلم ودکای دیگری میخواهد. این روزها دیگر راه رفتن کافی نیست.
باید بدوم. باید تا ته این بطری را بدوم.
بدوم تا انتهای بیکلمهگی.
باید بدوم.
به تاریخ 12 بهمن 1391
خشایار مصطفوی
هیچ نظری موجود نیست:
نظرات جدید مجاز نیستند.