دست‌نوشته‌هایی پیرامون ادبیات، سینما و سیاست از خشایار مصطفوی
درباره‌ِ‌ی من About me:

سربازان جمهوری (ترجمه)

دورتی پارکر در آگوست سال 1893 در نیوجرسی آمریکا در خانواده‌ایی مرفه به دنیا آمد، مادرش را در پنج سالگی از دست داد، دو سال بعد پدرش دوباره ازدواج کرد، دوران کودکی او با نفرت از پدر و نامادریش سپری شد، پارکر در 1914 موفق شد نخستین شعرش را به مجله‌ی وانتی‌فر بفروشد، او چند ماه بعد به حرفه روزنامه‌نگاری و نقد ادبی در مجالات روی آورد و همزمان به نگارش شعر و داستان کوتاه نیز ادامه داد، او نخستین مجموعه شعرش "طناب کافی" را در سال 1927 منتشر کرد از دیگر آثار او می توان از کتابهای " افول اسلحه" و همچنین "مرگ و باج" و از مجموعه داستان‌هایش "در اینجا دفن شده" و " سوگواری برای زندگی" و "بعد از چنین شادمانی‌ایی" نام برد، پارکر در سال 1929 برنده جایزه "اوهنری" گردید. داستان کوتاه سربازان جمهوری یکی از آثار تحسین شده‌ی پارکر است که بر مبنای تجربیات شخصی او در سفر به اسپانیا در دوره‌ی جنگ داخلی نوشته شده است. در سال‌های بعد پارکر به فیلم‌نامه‌نویسی در هالیوود مشغول شد و بیشتر از پانزده فیلم‌نامه برای کارگردانانی چون رابرت کارسون، اتو پرمینگر و ... نوشت، اما در دهه‌ی پنجاه، به اتهام وابستگی به افکار کومونیستی در جریان واقعه‌ی مک‌کارتی در لیست سیاه تهیه‌کنندگان هالیوود قرار گرفت و بازگشت دوباره‌ی او به هالیوود در دهه‌ی شصت با ناتمام ماندن پروژه ها با شکست مواجه شد. دورتی پارکر در حالی که همه اموالش را وقف بنیاد لوتر کینگ کرده بود در سال 1967 از حمله‌ی قلبی درگذشت. 

سربازان جمهوری[1]
نوشته: دورتی پارکر
مترجم: خشایار مصطفوی
آن بعدازظهر یکشنبه، با دختر سوئدی در کافه‌ایی بزرگ در والنسیا نشسته بودیم و در گیلاس‌های لاغر که با یخ‌های مکعبی سفید پر شده بود، ورموث می‌خوردیم. لابد پیشخدمت کافه به خاطر آن یخ‌های لانه زنبوری کمیاب خیلی به خودش می‌بالید چون با خساست، لیوان‌ها را از یخ پر می‌کرد و با حسرت، آن‌ها را روی میزها رها می‌کرد. انگار که خواسته باشد آن یخ‌های خاص را برای همیشه حفظ کند. همه‌ی مشتری‌های کافه برایش دست تکان می‌دادند و یا با هیاهو صدایش می‌کردند اما او با نوعی بی‌توجهی و غرور، با حوصله به وظایف‌اش می‌رسید.
بیرون از کافه تاریک می‌شد، یک تاریکی سریع و برق‌آسا که روز را بی‌غروب تمام می‌کرد. شاید پایان روز و آن تاریکی، به خاطر خیابان‌های بی‌چراغ بود. وقتی برای لحظه‌ای به بیرون نگاه می‌کردی خیال می‌بردی انگار مدت‌هاست که از نصفه شب گذشته است. کافه پر از بچه بود، بچه‌هایی جدی و بی‌حرکت که با متانت و صبر آن محیط شلوغ را تحمل می‌کردند؛ دقیقا در میز کناری ما، یک نمونه‌ی قابل توجه‌اش بود، شاید شش ماهه بود. پدرش مردی کوچک در اونیفرمی بزرگ بود که گویی اونیفرم را از شانه‌هایش آویزان کرده بودند. مرد کوچک بدون حتی کوچکترین حرکتی بچه را با احتیاط روی زانوهایش گذاشته بود و خودش و زنش، که دوباره شکمش زیر آن لباس وارفته بالا آمده بود، با نوعی تحسین به بچه خیره شده و منتظر بودند که قهوه‌شان به تدریج سرد شود. تن بچه را یک لباس سفید روز یکشنبه پوشانیده بود که با ظرافت طوری کوک‌ها در سایه‌های لباس سفید وصله و پینه شده بودند که انگار مدل‌اش همان گونه بوده است. یک روبان آبی هم روی سر بچه گذاشته بودند که انحنایش در هم گره می‌خورد؛ به نظرم آن روبان آبی یک چیز بی‌مصرف بود، شاید با حساب کمی تزیین آن بالا نصب شده بود چون بچه آنقدر مو نداشت که بشود روبانی را در موهایش گره زد.  
اَه به خاطر خدا بس کن، اون فقط یه تیکه روبان رو سر یه بچه‌اس، اصلا گیریم که مادرش به خاطر اون روبان لعنتی دو روز هم غذا نخورده باشه تا بچه‌اش پیش شوهری که می خواد خونه رو به سمت جنگ ترک کنه خوشگل‌تر به نظر بیاد. این‌ها هیچکدوم به تو هیچ ربطی نداره غصه‌ی چی و می‌خوری؟ حالا لابد می‌خوای به خاطر این چیزها گریه هم بکنی؟
سالن بزرگ کافه، شلوغ و سرزنده بود. صبح آن روز کلی بمب از آسمان ریخته شده بود؛ با اینکه بمباران در تاریکی خیلی وحشتناک‌تر از بمباران در وسط روز است ولی انگار هیچکس عصبی یا نگران نبود. ظاهرا همه یاد گرفته بودند که فایده‌ایی ندارد اگر ناامیدانه خودشان را مجبور به فراموش کردن کنند. مردم با بی‌خیالی در آن عصر یکشنبه فنجان‌های قهوه و بطری‌های لیمونادشان را خالی می‌کردند و بدون اینکه حتی فکری کنند در مورد چیزهای خوشحال کننده با هم گپ‌های کوتاه می‌زدند، گاه می‌شنیدند و گاهی جواب می‌دادند.
در سالن کافه، بجز بچه‌ها، سربازها هم بودند. سربازهایی با اونیفرم‌های جورواجور که شرط می‌بندم بجز چند نمونه باقی‌شان را ندیده باشید؛ از تنوع آن اونیفرم‌های عجیب و غریب می‌شد فهمید که سربازهای بیست ارتش مختلف برای استراحت در آنجا جمع شده بودند. تنها چند تن از آن‌ها که روی عصاها یا چوب‌های زیر‌بغلی خم شده بودند، زخمی بودند و جای نگرانی نبود، از رنگ صورت‌هایشان می‌شد فهمید که در حال بهبودی هستند. بجز سربازها، مردهایی هم در لباس‌های غیرنظامی دیده می‌شدند. احتمالا بعضی، سربازهایی در مرخصی بودند و یا شاید کارمندهای دولتی، چند تایی هم که  قبراق با نگاهی آسوده بادبزن‌های کاغذی‌یشان را تکان می‌دادند، هیچکس نمی‌توانست حدس بزند که چه‌کاره هستند؛ زن‌های پیر هم به همان ساکتی نوه‌هاشون به اطراف خیره شده بودند. سالن کافه، پر از دخترهای زیبا هم بود. دخترهایی که علت زیبایی‌شان را نمی‌فهمیدی ولی می‌گفتی: چه دختر خوشگلی، یک جور جذابیت به سبک اسپانیایی، لباس زن‌ها با پارچه‌هایی مندرس و محقرانه ولی با برش‌هایی ماهرانه دوخته شده بود. به دختر سوئدی گفتم :
جالبه چطور وقتی هیچکس این‌جا لباسی درست و حسابی نپوشیده، لباس اهمیت‌ش و برای آدم از دست می‌ده.
چی؟
هیچکس آدمی را که کلاه بپوشد نمی‌بخشد. وقتی برای اولین بار وارد والنسیا شدم در یک حالت دردآور گیج‌کننده غوطه‌ور بودم زیرا وقتی به خیابان قدم می‌گذاشتم همه شروع می‌کردند به خندیدن به من. نمی‌توانستم قضیه را ندیده بگیرم. وارد خیابان وست اند که می‌شدم انگار که مأمورهای گمرک با گچ و خطی خرچنگ قورباغه، روی من علامت گذاشته بودند تا همه به من توجه کنند. مردم والنسیا، آمریکایی‌ها را دوست دارند خب وقتی آن‌ها آدم‌های خوبی مثل دکتری که کارش را رها کرده و برای کمک آمده اینجا و یا مردی که در ارتش بین‌الملل کار می‌کند و یا یک پرستار جوان و بی‌سر‌و‌صدا، مثل من را می‌دیدند معلوم بود که از ما خوششان می‌آید اما وقتی که برای پیاده‌روی بیرون می‌رفتم، زن و مردهای والنسیایی مودبانه با دست‌هایشان صورت‌های بهم‌ریخته از خنده‌شان را پنهان می‌کردند و بچه‌ها هم با شیطنت فریاد می‌کشیدند: " [2]Ol è "  بعد از مدتی کشف کردم که بهتر است کلاهم را دیگر نپوشم، هر چند کلاهم یکی از آن کلاه‌های عجیب و غریب نبود و فقط یک کلاه معمولی بود اما با برداشتن‌اش صدای خنده‌ها هم متوقف شد.
کافه از ازدحام لبریز می‌شد و من صندلی‌ام را برای صحبت با دوستی در آن سوی سالن ترک کردم. وقتی دوباره بر سر میزمان برگشتم، شش سرباز آنجا نشسته بودند و شلوغ می‌کردند. برای رسیدن به صندلی‌ام مجبور بودم آنها را با دعوا مرافعه کنار بزنم. سربازها خسته، گرد‌گرفته و کوچک به نظر می‌رسیدند؛ اخیرا مرگ همه‌ی مردم را کوچک کرده بود. اولین چیزی که در آن مردها خودنمایی می‌کرد، لاغری و رگ‌های بیرون زده گردن‌هایشان بود. حس می‌کردم خودم شبیه یک ماده خوک تو خالی شده‌ام.
سربازها با دختر سوئدی شروع به صحبت کردند، او زبان‌های اسپانیایی، فرانسوی، آلمانی یا هر زبان اسکاندیناویایی دیگری چون ایتالیایی یا انگلیسی را بلد بود. البته از اینکه نمی‌توانست به خوبی، آلمانی یا رومانیایی حرف بزند و فقط توانایی خواندن آن‌ها را داشت، اظهار تاسف می‌کرد. سربازها با دختر سوئدی حرف می‌زدند و او برای ما ترجمه می‌کرد که این شش سرباز، چهل و هشت ساعت است که برای مرخصی از جبهه بیرون آمده‌اند و در این دو روز همه‌ی پول‌هایشان را روی خرید سیگار سرمایه‌گذاری کرده‌اند اما به خاطر یک اتفاق بد، سیگارها هیچ‌وقت به دستشان نرسیده است. من که یک پاکت سیگار آمریکایی همراهم داشتم، پاکت را در آوردم و با اشاره و لبخند و حرکاتی شبیه شنای پروانه به آن‌ها فهماندم که می‌خواهم به هر شش نفرشان سیگار مجانی تعارف کنم. برای اسپانیایی‌ها یاقوت در برابر سیگار هیچ ارزشی ندارد، وقتی مردها فهمیدند چه منظوری دارم، هرکدامشان به نشان دوستی دستم را بلند کردند و فشار دادند؛ حالا من پیش مردهایی که می‌خواستند به جنگ و سنگرهایشان برگردند محبوب شده بودم، یک دختر زیبای کوچک محبوب، یک ماده خوک توخالی تمام عیار.
سربازها سیگارهایشان را با وسیله‌ایی ابداعی آتش زدند، طناب زردی بود که به مخزنی می‌رسید و با کشیدنش شعله‌ور می شد. دختر سوئدی برایمان ترجمه کرد که در جبهه با آن وسیله نارنجک‌هایشان را روشن می‌کنند. پیشخدمت سفارش‌های سربازها را که فقط قهوه بود روی میز چید و هر کدام از سربازها با زمزمه‌هایی سپاس‌گذارانه بابت وجود شکر فراوان کنار قهوه‌شان تشکر کردند و بعد با دختر سوئدی که حرف آنها را می‌فهمید گرم گفتگو شدند. منتهی حین حرف زدن رو به ما می‌کردند و برایمان چیزهایی را به زبان خودشان توضیح می‌دادند اما وقتی عکس‌العمل گنگ و مات را می‌دیدند به صورت‌های ما خیره می‌شدند و یک بار دیگر کلمات را آرام‌تر و شمرده‌تر با حرکات سر و لب ادا می‌کردند. بعد وقتی داستان‌شان به جاهای حساس‌اش می‌رسید دوباره با همان سرعت و هیجان کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کردند؛ انگار که اطمینان داشته و یا به خودشان قبولانده باشند که ما متوجه حرف‌هایشان می‌شویم و ما خجالت می‌کشیدیم که چرا متوجه حرف‌هایشان نمی‌شویم.
در نهایت دختر سوئدی به ما گفت که آن‌ها همه کشاورز و کشاورززاده‌هایی از ناحیه‌ای هستند که دقیقا نمی‌داند کجاست ولی مطمئن است که بخش فقیر‌نشینی است. مردم دهکده‌ی آن‌ها، پیرمردها، مردان علیل، زن‌ها و بچه‌ها در یک روز تعطیل که برای مسابقه‌ِ‌ی گاوبازی دور هم جمع شده بودند با حمله‌ی هواپیماها و بمباران مواجه شده بودند و آن پیرمردها، مردان علیل، زن‌ها و بچه‌ها، بیشتر از دویست نفر بوده‌اند. سربازان بیش از یک سال بود که می‌جنگیدند و بیشتر این زمان را در سنگرها سر کرده بودند. چهار نفرشان ازداوج کرده بودند، یکی یک بچه، دو نفر سه بچه و آخری هم پنج بچه داشت و از زمانی که به جنگ آمده بودند هیچ خبر و یا تماسی با خانواده‌هایشان نداشتند؛ دو نفر از آن‌ها از هم‌رزم‌هایشان در سنگرها نوشتن یاد گرفته بودند اما شهامت نامه به خانه نوشتن را نداشتند چون دهکده‌ای که خانواده‌ی آن‌ها در آن زندگی می‌کرد توسط نیروهای مخالف تصرف شده بود و از آن مهمتر این‌که آن‌ها سربازهای ائتلاف بودند و البته مردهای ائتلاف تا جایی که توانسته بودند آدم کشته بودند، و اگر زنی نامه‌ای از مردی می‌گرفت که عضو ائتلاف بود، چه کسی می‌دانست که چه بلایی سر آن زن می‌آمد.
وقتی سربازها می‌گفتند که بیشتر از یک سال است که هیچ خبری از خانواده‌هایشان نشنیده‌اند، این جملات را با دلاوری، غرور و یا شکیبایی نمی‌گفتند، بلکه بیشتر از هر چیز لحنی خوش‌بینانه داشتند. شما بیشتر از یک سال است که در جنگ می‌جنگید، هیچ خبری از زن و بچه‌هایتان ندارید، حتی نمی‌دانید که آن‌ها زنده، مرده و یا حتی کور شده‌اند، شما نمی‌دانید آن‌ها الان چه می‌کنند یا کجا هستند و آیا اصلا هستند؟ شما باید با کسی حرف بزنید و این همان چیزی بود که آن سربازها با آن لغات بیگانه سعی داشتند به ما بفهمانند.
یکی از آن‌ها کمتر از شش ماه قبل، به واسطه‌ی سفر برادرش، خبری از زن و سه بچه‌اش شنیده بود؛ ظاهرا زنش از وضع زندگی و یا کمبود غذا شکایتی نکرده، ولی گفته بود به خاطر کمبود نخ نمی‌تواند لباس‌های کهنه‌ی بچه‌ها را رفو کند و حالا این‌جا، این بزرگترین مشکل این مرد شده بود که مدام تکرار می‌کرد:
زنم نخ نداره، زنم نخ نداره که چیزی رو رفو کنه، نخ نداره.
و ما آنجا نشسته بودیم و چیزهایی را که دختر سوئدی برایمان ترجمه می‌کرد را گوش می‌دادیم، که یکی از مردها نگاهی به ساعت‌اش انداخت، چیزی گفت و ناگهان همگی با اضطراب بلند شدند و با سرعت وسایل اندکشان را جمع کردند. پیشخدمت را صدا زدند و هر کدام به ترتیب با هر سه‌ی ما دست دادند و من باز هم با ادا و اشاره به آن‌ها فهماندم که سیگارهای باقی مانده در پاکت را با خودشان ببرند، فقط چهارده سیگار برای شش سرباز که رهسپار جنگ بودند و آن‌ها دوباره به رسم تشکر با ما دست دادند و آخر سر هم همگی با گفتن  "[3]Salud" کافه را ترک کردند. هر شش نفر هنوز خسته، خاک‌گرفته و کوچک به نظر می‌رسیدند، مردهایی نیرومند اما کوچک.
بعد از این‌که سربازها رفتند، فقط دختر سوئدی حرف می‌زد، او از همان ابتدای جنگ به اسپانیا آمده بود و به عنوان پرستار شکسته‌بند، بارها و بارها در خط مقدم و سنگرها، برانکاردش را پر از زخمی کرده بود و به بیمارستان‌ها رسانده بود؛ او خیلی بیشتر از ما که سکوت کرده بودیم شنیده و دیده بود. به زودی زمان رفتن فرا رسید و دختری سوئدی دست‌هایش را بالای سرش برد و با کوبیدن آن‌ها به هم، پیشخدمت را فراخواند، اما پیشخدمت که سر میز رسید، فقط به نشانه‌ی انکار، سر و دستش را تکان داد و به راه خودش رفت.
سربازها پول نوشیدنی‌های ما را حساب کرده بودند.
پنجم فوریه  -  1938
 دورتی پارکر
ترجمه‌ی خشایار مصطفوی





[1]  - این داستان ترجمه ایی است از Soldiers Of The Republic  نوشته Dorothy Parker منتشر شده در کتاب:
,By Milton Crane ,Published By Bantam Dell ,new york ,june 2008 Fifty Great American Short Stories
[2]  -  به معنای هورا.
[3]  - خداحافظ – به سلامت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر