دست‌نوشته‌هایی پیرامون ادبیات، سینما و سیاست از خشایار مصطفوی
درباره‌ِ‌ی من About me:

‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها

داستان کوتاه خودکشی با سیلدنافیل








: خوانش داستان خودکشی با سیلدنافیل را به صورت صوتی می‌توانید در لینک زیر بشنوید
 



 داستان خودکشی با سیلدنافیل در مجموعه داستان به جهنم نوشته‌ی خشایار مصطفوی نزد انتشارات گردون برلین به چاپ رسیده است.











Dispatching to the Hell



 


Dispatching to the Hell (EN)





The collection of stories “To Hell”… may be it dispatches everything to the hell from every story’s narrator!






Each story has an apart world and a different point of view. Although the heroes are all hermit and scurf people and generally alone, who bearing the period of time which attends them to invariable life and alike moments. The characters are indifferent to the environment, to the events, though sometimes something is just an old fillip which perhaps comes and goes!

The author, Khashayar Mostafavi, says from the inside of occurrence, where the fustiness and permanency is alive in characters. He goes toward a purpose with them and makes them so alive that you forget they’re just born in his own wonderful thought. You go along with, get close and sometimes you feel that’s your story!

All the stories that Mostafavi created in this collection are all specially connected and related to each other. They are in one way and they don’t shake your peaceful world, it’s just like make our eyes to round sides and show us those we didn’t notice yet! You start and you feel should read it till the last story and the familiarity of them remains in your memory.

Rahila Kafi- English literature licentiate- poet







داستان کوتاه بر برهوت



بربرهوت


نوشته‌ی خشایار مصطفوی
 

نمی‌دانم دقیقا از کی، مدت‌ها قبل بود که دانه‌ای را در ذهن‌ام کاشته بودم و آن دانه به آهستگی جان گرفته بود. تن‌اش ضخیم شده بود و شاخ و برگ‌اش همه‌ی روان‌ام را پر کرده بود. از همان اول مطمئن بودم که نقشه را مو به مو انجام خواهم داد. و امروز، صبح سرد یک‌ام آذر، در جاده‌ای متروک، شصت کیلومتر مانده به یزد، راستی راستی داشتم نقشه‌ام را اجرا می‌کردم.
ماشین را جایی کنار جاده نگه داشتم. گفتم: «می‌خوام یه چایی بخورم.» پیاده شدم. چراغ‌های کامیونی در سوی دیگر به جلو می‌رفت، جاده‌ای برای برگشت به موزات همین جاده در بیابان کشیده‌ بودند. از صندوق عقب فلاکس را پیدا کردم و برای خودم یک لیوان چای ریختم. شعله‌ای داخل ماشین گر گرفت. معلوم بود سیگار دیگری آتش زده و باز خیره به جایی نامعلوم برای هزارمین بار آن آهنگ را گوش می‌کند. دیشب که به خانه رسیدم ...