کساوف شدن در غیبت آقامون مهدی موعود
نوشتهی خشایار مصطفوی منتشر شده در مجموعه داستان به جهنم انتشارات گردون برلین. زمستان 1392
به نظرم همش تقصیر اون عرق گس بود. مزهی خرما میداد. احتمالا با
اسانس خرما، آب و یه مشت قرص والیوم ده درستش کرده بودن. برخلاف طعمش یه آرامش
خوبی داشت. ما چار نفری دور یه میز نشستیم و سعی کردیم مزهی مزخرفش و تحمل کنیم و
تا میتونستیم و جا داشتیم بالا رفتیم. حتی من یه کم بیشتر خوردم چون امیدوار بودم
از دست اون فینفینای مزاحم که از زکام یا یه همچین چیزی بود خلاص شم. وقتی اون
زهرماری و فرو میدادیم اولش صورتمون از سوزش یا چندشی جمع میشد و بعد سعی میکردیم
لبخند بزنیم، خوشحال میشدیم. نیمهی شعبان بود و همهی ملت برای ظهور، ولادت،
شهادت، سلامت یا عروج آقا امامزمون تو خیابونا پلاس بودن و جشن گرفته بودن. لابد
اونا هم از یه چیزی شاد بودن چون شیرینی و شربت پخش میکردن. خیابونا چراغونی شده
بود و شهر از همیشه روشنتر میزد. ما چار نفر هم دوست داشتیم به خاطر یه چیزی جشن
بگیریم. حالا یادم نمییاد چی، فقط میدونم فرداش تعطیل رسمی بود و میتونستیم تا
لنگ ظهر کپهی مرگمون و بزاریم. همه چی آماده بود اما نه، مشکل همون بهونه بود.
بهونه برای جشن گرفتن. اولش همون طور غمناک دور میز حلقه زدیم. تو چشمای هم نگا
نمیکردیم فقط مراقب ته استکانامون بودیم که قطرهای تهش نمونه. وقتی آدم تو یه
جا غریبه است و میخواد بشینه به می گساری، هزار جور فکر دربارهی آدمای دور و ورش
تو سرش میریزه. اینکه چرا دماغ این زنه رو سگ گاز گرفته. یا اون یکی چرا اینقدر
کشدار بهم خیره شده. اما بعد یواشیواش همه چی عادی میشه انگار که باید همین
طوری باشه و غیر این نمیشه. اون گُرگُرش که بیاد دیگه همه چی حله. فراموش میکنی
و شروع میکنی به خندیدن. خوب یادم نیست ولی فکر کنم اول من شروع کردم. گفتم: «خب
خیلی از چیزا احتیاج به بهانه ندارن، مگه نه؟»
کسی که جوابی نداد ولی من برای اثبات حرفم بلوزم و در
آوردم. زنا و رفیقم خندیدن. همینه. چرا باید به خودم زحمت بدم که یه دلیل پیدا
کنم. مثلا بگم گرممه یا تنم میخاره یا چی... من و رفیقم سه تا میرفتیم بالا و
خانوما تا میخواستن به ما برسن ما یکی از اون سیگارای لوکسشون رو آتیش کرده
بودیم و خاکستراش و هر جا عشقمون میکشید میریختیم و چیپسا و بادامزمینیا و
خیارشوراشون و مشت مشت میبلعیدیم. حتی من یه بار که فینفینا اعصابم و خطخطی
کرده بود همش و بالا کشیدم و فرتی روی کاناپهشون تف کردم. البته خوشبختانه تو اون
لحظه زنا وسط هال به رفیقم آویزون شده بودن و باهاش میرقصیدن وگرنه گهمرغی میشدن
و شاید حتی بیرونمون میکردن. خب همین طور که بطریا خالی میشد شب بامزهتری هم
میشد. از اون شبایی که زیاد واسه ما پیش نمیآد. اولش نشسته بودم و به سه تاییشون
نگاه میکردم که مثل عروسکا تاتی تاتی میکردن. یادم نمیاومد که کدومشون دوست
دختر منه. داشتم با خودم فکر میکردم که کِی کوکشون تموم میشه و ما باید غزل خداحافظی
و بخونیم. دلم میگرفت. دلم میخواست همونجا بمونم. حالم از روشناییه خیابون بهم
میخورد. همش دوست داری چشماتو ببندی اگر هم ببندی تاق میخوری تو دیوار. «بهت میگم
یقهم و ول کن» کوچیکتره واساده بالا سر من یقهم و گرفته تا بلند شم باهاش برقصم.
نه نباید عصبانی شم. لبام و گشاد میکنم. «شوخی کردم عشقم» دوباره آب دماغم و بالا
میکشم و میبوسمش. صدام و آلکاپونی میکنم و: «اوی جوجولی چه دستای قشنگی داری» نمیدونم
اصلا متوجه شد چی گفتم یا نه. ولی خب مثل نشمهها گاله رو یه باز و بستهای کرد.
این دفعه بلندتر، کشدارتر، ملنگتر. بهش میگم: «من، من، من عاشقتم به مولا»
این بار حتما فهمید چون چشماش و خمار کرد. بعد انگار بخواد
یه کار محیرالعقول کنه، پاهاش و باز کرد و با هیجان، عصبیت، شادی یا هر چیز دیگه
پریده روی من که البته هر دو با هم خوردیم زمین و بد هم نشد. سفت بغلش کرده بودم.
ازش پرسیدم اصلا دوست داره توالتفرنگی خونه رو ببینه یا نه؟ چون خیلی جالبه.
انگار گیج شده بود فقط یه سری تکون داد. یه یا علی مدد و بگیر زیرش و، بلندش کردم.
انگار یه جنازه رو بلند میکنم. لَخت، ول. بردمش تو راهروی بغلی. رفتم جلو، یه
قدم، دو قدم، چند قدم، هر چی جلوتر میرفتم راهرو بیشتر تو هم پیچ میخورد. تازه
یادم افتاد که این اولین باره که به این خونه میآم و نه تنها جای دستشویی رو پیدا
نکردم که حس کردم تو راهروها و اتاقا گم شدم. خب خونهی بزرگی بود معلوم بود که زنا
از اون خرپول هان. لابد تو همچین خونههایی حتما توالتفرنگی پیدا میشه. پس در
اولین اتاق و باز و سرمون و داخل و چراغا رو روشن کردیم. یه دختر بچهی هفت هشت
ساله روی تخت نیمخیز شد و با تعجب به قیافههای لابد مشنگ ما خیره شد. دوست دخترم
گفت که این دختر کوچولوی خوشگل، دختر دوستدختر دوستم یعنی مامیه، مامی؟ مامی مگه
چند سالشه؟ در و بستیم و دوباره در دیگهای رو باز کردیم که البته اونجا هم، یه
تخت داشت که خالی بود و تختای خالی همیشه برای من حس غم میآرن. واسه همین دوست
دخترم و روی تخت خالی پرتاب کردم انگار دارم کیسهی آشغالا رو میزارم دم در که
شهرداری بیاد ورداره ببره. لامصب سنگینتر از چیزی بود که نشون میداد. خب وقتی
آدم چند لیتر عرق و مخلفاتش و خورده باشد لابد حتما سنگینتر میشه. چراغ و خاموش
کردم، تاریکی بهتر بود. دراز کشید، شاید حالش زیاد خوب نبود، خودم را روش پهن
کردم. جم نمیخورد فقط سعی میکرد بخنده اما نمیدونم چرا اونقدر مصنوعی بود. لابد
این طوری دوست داشت یکی یکی و با آرامش یه جراح، لباساش و در آوردم. در آوردن لباسای
یه زن مست و خراب که کار چندون سختی نیست و احتیاج به هیچ نقشه، برنامه یا مهارتی
نداره. بعد این همه سال اونقدر یاد گرفته بودم که نگران نباشم یه دفعهای یه چک
بخوره تو صورتم. بعد خودم هم لخت شدم. جثهی ظریف و آرومی داشت. ولی من زنای وحشی
و نرهغول و ترجیح میدم از همونا که مدام تو گوشت جیغجیغ میکنن و هی باید بهشون
بگی لطفا خفه شو عشقم. هر چند زن زنه و سوراخ سولاخ، اما خیلی از مردا هنوز این
حقیقت و نفهمیدن و همه چیزشون و میدن تا متوجه بشن فرق میونشون چیه؟ من که فکر
میکنم مهم فرو رفتنه. یه جای گرم، نمناک و چسبنده که آدم بتونه لااقل یه بخشی از
خودش و توش پنهون کنه. برای من که همچین معنایی داره. یادم افتاد که یه کاندوم تو
جیب عقب شلوارم دارم. سلانهسلانه اون و تو تاریکی اتاق پیدا کردم و ... ، راستش
من آدم متعهدی هستم و کاندوم و دوست میدارم، اون هم من و دوست میداره. کاندوم
دشمن کودکای بلقوه است، چون همیشه ممکنه این طبیعت زاغارت کار خودش و بکنه و اون
آخرا فقط واسه یه ثانیهی دیگه ... در هر حال چه دلت بخواد و چه دلت نخواد همه چی
ممکنه. مثلا ممکنه همین جنده که الان خودش را به موشمردگی زده، چند ماه دیگه
پیدام کنه و بگه: «بیا این نکره، پسرته یا دخترته، ببین چه چشمای ملوسی داره»
از این اتفاقا همیشه ممکنه پیش بیاد. قبلا هم یه بار پیش
اومده. پس من هم همیشه چند تا کاندوم تو جیب عقبم ذخیره دارم. نه اینکه هر جا برم
پر از این اتفاقا باشه نه، ولی خب یه دفعه دیدی شاید مثل امشب اتفاق افتاد. راستش
من هم مثل کاندوما از بچههایی که قراره بهدنیا بیان متنفرم. چون خودم بچه بودم.
ولش کن مزخرف گفتم. خیلی از چیزا علت ندارن حتی اخلاق. روش خوابیدم چون بالاخره
باید یه کاری میکردم. رونهاش و بالا دادم و آماده میشدم که ... تکونی خورد و
بعد تشنج، خم شد و روی سینهم بالا آورد. من از بو همه چی و میشناسم. معجونی از
عرق خرما، چیپس، نون، قرصای ال دی، مایعات رنگارنگ، کپسول ویتامینای ایی و دی و
مقدار متنابهی مرگ موش، گوشتای له شده و خیلی چیزای دیگه که کلا بوی مزخرفی داشت.
اول عصبانی شدم میخواستم هرتی بزنم زیر گوشش. ولی بعد دلم براش سوخت راست راستی
چشمای ملوسی داشت. با خودم گفتم لابد حیونی راحت شده، مهم راحت شدنه و بقیش شر و
ور.
تو همین حین در
اتاق باز شد و نور به داخل اومد و همون دخترک هفت، هشت ساله تو درگاهی ایستاد و به
ما زل زد که لخت و پتی روی هم افتاده بودیم. من مواقعی که مستم خیلی مؤدب میشم.
پس فقط بهش گفتم: «تخم حروم گمشو برو لای ننت همون جهنم درهای که از توش در اومدی»
دختره یه کم بهم زل زد بعد بغضش گرفت در و بست و دوست دخترم
سه بار دیگه روی لبام، شلوارم، تخت، فرش، آینه، پنجره، پرده، متکا و خیلی چیزای
دیگه بالا آورد. نمیدونم چه اصراری داشت برای اینکه از دلم در بیاره تو اون وضعیت
من و ببوسه. من هم به خاطر حس انساندوستیم یا نمایش درک متقابل، سعی کردم بالا
بیارم. حقیقتش میخواستم کمتر خجالت بکشه. بالا آوردن هم که کار زیاد سختی نیست
ولی نمیدونم چرا نتونستم. آخرش بلند شدم لباسام و پوشیدم و به راهرو رفتم و هی چرخیدم
و چرخیدم تا به هال رسیدم و به دوست دوست دخترم گفتم: «بهتره بری یه کاری براش
بکنی حالش خیلی قاراشمیشه»
و دوستش بعد از اینکه نگاهی بهش انداخت به خاطر ملافهها و
پردهها کلی بهش فحش داد و گفت که باید به شوهر زنه تلفن کنه تا بیاد جمعش کنه.
بعد رفت سراغ تمیزکاری و من به دوستم خیره شدم و هر دو با هم زدیم زیر خنده، یکی
از همون قهقههایی که خیلی وقت بود سراغمون نیومده بود. بعد که خندهها تموم شد.
بهش پیشنهاد دادم که کار عاقلانه اینه که جیم بزنیم. اصلا شاید هنوز بتونیم شربت
آبلیموی مفتی و شیرینی نذری پیدا کنیم و بخوریم و دوستم هم موافق بود. فقط اون
کلمهی عاقلانه کمی گیجش کرده بود. پس دوتایی بدون خداحافظی از زنا از خونه زدیم
بیرون و تو سراشیبی خیابونا و خونهها به راه افتادیم.
فکر کنم دقیقا از نیمهشب گذشته بود حتما همه خواب بودن که
من ماه و دیدم. ماه که یه سایهی کوچولو روش افتاده بود. اول خیال کردم این هم مثل
باقی چیزا یه جور توهمه اما سایه راسراسی داشت رو سطح ماه پخش میشد. من و رفیقم
نیمساعتی پیاده گز کردیم. جرأت نمیکردم به ماه نگا کنم. بعد تویه ایستگاه
اتوبوس نشستیم. رفیقم معتقد بود بالاخره یه اتوبوس از راه میرسه و ما را به یه
جایی میبره. حالا زمانش اصلا مهم نبود، به خاطر طولانی شدن انتظار شروع کردیم به
آواز خوندن ولی من دوباره زیر زیرکی به ماه نگا کردم و به دوستم گفتم: «خاک بر سر ببین
داره کساوف میشه. هیچکس هم حواسش نیست. همه مثل مردهها گرفتن کپیدن، رسانهها،
فضولا، دانشمندا، واعظا، سیاستمدارا، علافا، مدافعین حقوق بشر، همه و همه الان
خوابن. فقط خانومبازا و ولگردایی مثل ما شانس دیدن اتفاقات ناگهانیای مثل این و
دارن» دوستم گفت: «بیسوات به این میگن خسوف نه کسوف» من نظریهش و رد کردم. حالا
چه فرقی میکرد. کلمهی کسوف برای من قشنگتر بود، دوستم گفت: «راستی نکنه آقا
امام غایب تو این شب عزیز داره ظهور میکنه؟»
منم بهش گفتم که خیلی ابلههه و این سیاهی فقط سایهی زمینه
که داره ماه و به گاء میده و اینکه چرا باید مسألهای به این سادگی و فلسفی کنه؟
مگه تو زندگی تخیلی خودش یا تو زندگی تخمی من همیشه یه سایهای همون کاری و نمیکنه
که الان داره با ماه میکنه. فایده نداشت دوستم که مثل سگ ترسیده بود دست به دعا
شد. خب بعضیا همین طوریان دیگه، طاقت دیدن یه اتفاق ساده رو هم ندارن و همهش
اضطراب ور میدارن. ولی راستش من خودم هم یه کم ترسیده بودم. شاید جدی جدی بیسر و
صدا داشت یه اتفاقاتی میافتاد. دوستم گیر داده بود که ما باید نماز کسوف بخونیم.
چون ما بیداریم و همهی مردم خوابن و ما باید کاری کنیم تا برای مردم اتفاقی نیفته
و من که حوصلهی نجات بشریت و نداشتم گفتم چرا صورتشو تو آب جوب نمیشوره تا حالش
بهتر شه و این همه زر نزنه. ولی ته دلم داشتم فکر میکردم آقامون مهدی که این همه
سال ملت شیرنی و شربت نذرش کردن یا برای سلامتیش صلوات فرستادن اگه سالم باشه و از
صغری یا کبری در بیاد چی؟ فکر کن با اسب و نیزه از سر همین آسفالتی که حالا
سربالایی شده بیاد پایین و اصحابش تیلیک تیلیک دنبالش تا بره یار بکشه بره با
هیتلر و استالین و چنگیزخان مغول بجنگه. هه هه، خودم و با یکی از اون کلاههای چهگوآرا
میدیدم که چند تا حوری و غلمان پشت سرم چسانفسان خرامان راه میرن و لابد منم
دوباره دارم دنبال مکان میگردم.
خندم گرفته بود. خندیدن که جرم نیست. من میخندیدم و دوستم از
ترس بنفش شده بود و تو باتلاق فکراش بیشتر فرو میرفت. معلوم بود که ترسش هی داره
بیشتر میشه. ازش پرسیدم که اصلا یادش مونده که ما از کدوم خونه بیرون اومدیم، سری
تکون داد که یعنی نه. حیف شد میتونستیم به خونهی اون نشمهها برگردیم و تو این
دقایق آخر بشریت ترتیب خودشون و شوهراشون و با هم بدیم. اصلا میتونستیم از همونجا
برای آقا یار بکشیم.
ولش، این هم ارزشش و نداره. رفتن همیشه بهتر از برگشتن
بوده، به هر ترتیب سایهی روی ماه داشت بزرگ و بزرگتر میشد و آسمون هم هی تاریکتر.
هر چند چراغونیای شهر همه جا رو روشن کرده بود ولی باز بهنظرم تاریک بود. این شهرای
در ان دشت بیش از حد روشنن طوری که آسمون کلا گم و گور میشه. انگار اصلا از اول
هیچی اون بالا نبوده. یه سگه که داشت از اون سمت سربالایی خیابون پایین میاومد،
ایستاد و ما رو نگاه کرد بعد دوستم چهار دست و پا شد و گفت: «هر وقت سگ دیدی این
کار و بکن تا گازت نگیره»
بعد شروع کرد به پارس کردن و سگه هم ترسید و فرار کرد. خیلی
دلم گرفت. حتی سگا هم از ما میترسن. البته نمیدونم شاید سگه هم لول بود. از
بالای خیابون چراغای گردون یه ماشین پلیس معلوم شد که داشت سراشیبی و میاومد
پایین. منم با سرعت بلند شدم، خبردار ایستادم و یه سلام خشک نظامیدادم. پلیسا از
جلومون رد شدن، بعد ترمز کردن، بعد دنده عقب گرفتن، بعد کنارمون ایستادن. همه جای
این شهر پر از پلیسه، خب آدم بالاخره باید یه جوری ارادت خودش و به اونا نشون بده
یا نه؟ مرد دیلاقی از ماشین پیاده شد و اومد تو یه قدمی من ایستاد و گفت: «این
موقع شب اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا پیرهن تنت نیست؟» من سعی کردم توجهش و به اون
بالا، به ماه جلب کنم و خودمون و دانشمند و منجم و از این جور چیزا جا بزنم که
دوستم یواشکی از پشت به پلیسه نزدیک شد و زیپ شلوارش و پایین کشید و روی اونیفرم
شق و رق پلیسه شاشید. من مطمئنم که رفیقم هیچ منظوری نداشت فقط میخواست خودش و
تخلیه کنه. ولی پلیسا که این چیزا رو درک نمیکنن. آقا باقی پلیسا که متوجه رفیقم
شده بودن مثل دیوونهها از ماشین پیاده شدن و به سمت ما حمله کردن و تا میخوردیم
ما رو با مشت و لگد و باتوم و شوکر و اشکآور و چند تا چیز دیگه، زدن. خب همه چیز
برای ما تو نهایت شه. تو همون نهایتش دست و پاهامون و بستن، اونا هم یه دور رومون
شاشیدن و تو صندوق عقب ماشین انداختنمون. ما هم اونا رو درک نکردیم چون برای
شاشیدن زور میزدن. نمیدونم ولی مطمئنم که لااقل اونا مثل ما شنگول نبودن. فایدهای
نداشت میگفتم: «الاغا بالای سرتون و نگاه کنین، زمین داره روی ماه میخوابه پس
چرا حواستون نیست» اونا حتی زحمت دیدن بالای سرشون و به خودشون نمیدادن.
خلاصهش ما رو به بازداشتگاه بردن و قاضی کشیک همین طوری
الکی هر کدوممون رو به هشتاد و هفت ضربه شلاق محکوم کرد و گفت به خاطر تعدد در
تکرار جرم الواتی و اقدام بر علیه امنیت ملی، بر طبق قوانین مملکت باید حکم اعداممون
و صادر میکرد ولی این بار با رحمت و رعوفت اسلامی بخشیده و اگه یه قاضی دیگه بود،
حتما تا حالا ما رو مشمول بند قانونی
برخورد با اراذل و اوباش میکرده و اعدام میشدیم و دفعهی بعد در صورت تکرار،
بدون شک اعدام میشیم. آخر حرفاش رفیقم گفت صلوات. منم خوندنم گرفته بود: «ما مسلح
به الله و اکبریم بر صف دشمنان حمله میبریم. انجزه وعده و نصر و عبده، الله و
اکبر، خمینی رهبر ...» خب قوانین این مملکت همین طوریه دیگه. خیلی سادهتر از چیزی
که فکر کنی. من هم کم نذاشتم و بهش گفتم: «پدر من مگه شما خودت نداری؟ مگه نمیتونی
بالای سرت و ببینی؟ برو نگاه کن اصلا برو زمین و ماه هم به جرم زنا مفسده فیالسما
اعدام کن. حالا نشستی این وسط واسه من قضاوت میکنی؟ عدالت و مهر و رفوعت و باقی
چیزات هم وردار ببر لای ننهت، همان سولاخی که از توش در اومدی»
بازم خندم گرفت. وقتی این حرفا رو زدم مطمئن بودم که دیگه
مست نیستم. حالا هم مست نیستم. معلوم نیست چه بلایی سر ما میآرن. ساعت پنج صبحه،
خورشید داره طلوع میکنه. نورش از پشت پنجرهی زندون داره زیاد میشه. دوستم میگه:
«نور و ببین، حتما آقا امام زمان تا حالا بالاخره ظهور کرده»
شاید هم دیگه ظهور نکنه، فرقی هم نمیکنه ما بازم باید
منتظر بمونیم. خیال میکنم تو این ماجراها همه چیز مثل بالا آوردن دوست دخترم قاتی پاتی شده.
نمیدونم شاید تقصیر عرق خرما، زنا، پلیس، قاضی، دیوار، امام زمون یا ما نبود. به
نظرم این دنیاست که روز به روز گهتر و دیوونهتر میشه و یهدفعهای یهشب که همه
خوابن راست میکنه که روی ماه بخوابه.
خشایار مصطفوی
تهران - مرداد 1387
تهران - مرداد 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر