آغوش باز سگها
نوشتهی خشایار مصطفوی
برای ننه بزرگم، ملوک رنجبرده، یا بهقول شناسنامهاش، رنجپژوه
که این روزها باز هم زمینگیر است.
دوباره غروب میشود، سرد و زرد. سی و
پنج، سی و شش، «قُل اَعُوذُ و بِرَبِ الفَلَق» ملوک خانم با رخوت آیهها را زمزمه
میکند و دانه دانههای تسبیح را شمرده، پیش میرود تا به هزار و یک برسد. از نذر
دیروز هم صد و یکی طلب دارد. پس میشمارد، صد و سی و هفت. تا ته شب که خواب بیاید و برایش
کرشمه بریزد و نریزد، هنوز راه درازی برای عقربهها باقیست. ملوک
گرسنه است. دیشب و شب قبلتراش سر بیشام زمین گذاشت. نهار هم اگر بود رغبتی
نبود، دل نمیکند از تسبیح و بلند شدن؛ پورهای اگر بخواهد بپزد، باید به مطبخ برود که آن هم بیعبور از جلوی پلهها ممکن نیست و مجبور است
چهرهی وقیح آن اکبیری را دوباره ببیند که حتما در خود تا شده و جایی از بدناش را
زبان میکشد. خیالی میگذرد. به زانوها فشاری میآورد و دولا،
با درد بلند میشود. استخوانهای فرتوت بیشتر از جیغ و
ویغ پایههای لق چهارپایه صدا میکنند؛ بهجای مسیر آشپزخانه راه کج میکند سمت
اتاق تهی، که انباراش است و در آن اتاق نمور، کیسهکیسه جنس کوپنی، حاصل سالها دوراندیشی و بارکشی، روی هم دپو کرده است. شاید بتواند
بیسکویتی، شکلاتی، دل پرکنی از زیر جعبهها بیرون بکشد. پرده را که کنار میزند،
دو موش بیخیال و بیتوجه به او از کناراش میدوند. شاد و شنگول، گویی دارند در
غیاباش بالا بلندی بازی میکنند. همان طور دولا، جارو را بر میدارد، موشهای خانهاش این روزها چنان جری شدهاند که دیگر به
دیدناش محلی نمیگذارند، هر بار هم که آنها را میبیند بزرگتر
و فربهتر شدهاند. اما خدا را شکر که جعبهها و کیسهها هنوز سر
جاهاشان باقیاند. هر چند پر از فضله و مورچه و سوراخاند، اما هست این همه آذوقه، دلگرمی ملوک است.
مادراش ریکاجان، یک عمر ترس قحطی
داشت. تهرانی بود و سالهای سیاه بینانی را به چشم دیده بود. روزگاری دور، که جان ارزانتر از نان بود. زمانه نمیگذشت. وقتی دیگر همه واقعا میخواستند
سر به دیوار بکوبند، تبریزیها با قشون آمدند. شاه را برداشتند و
گفتند دیگر تمام شد. اما تمام نشد. قحطی نبود، فراوانی هم
نبود، آنقدر که میگفتند بخور و نمیر، زود تلف نمیشدند، تنشان بهتدریج آب میرفت
و ریکاجان چقدر انتظار کشید و خواب دید و دعا کرد تا پیرمحمد احمد آبادی آمد و او
زناش شد و از روز اول آنقدر بهانه گرفت تا پیرمحمد مجبور شده بود، به هوای دلخوشی هم که شده کمدی کلیددار برای روز مبدا بسازد تا مادر ملوک چون
مورچهها، با ذرهذره قناعت، داخلاش آذوقه انبار کند و
دیگر از گرسنگی نهراسد. اما روز مبادا دور نبود. سی تیر سی و یک که شد، مملکت را
دوباره و هزارباره آشوب برداشت. مردم در خیابان هرچه میدیدند به آتش میکشیدند،
شعلهها را حتی از همدیگر هم دریغ نکردند. به نقل پدر، حق هم
داشتند؛ مسأله بر سر نفت بود که کم چیزی نبود و اصلا برای سوزاندن آفریده شده بود.
آن ایام ملوک فقط پانزده سال داشت. بهقول همسایهشان نجیبه، ترگل بود
و ورگل، از چشم تا گوش پردهای حیا بسته، چه میفهمید ترس مادر و هیجان پدر را که
سرعت اتفاقات یک پارچه شورشان کرده بود و حرارت. صبح بود نه خیلی زود نه خیلی دیر،
پیرمحمد در خانه را باز کرد. نگاهی به ریکاجان انداخت و دست نوازش تبداری روی
سر ملوک کشید و رفت. رفت به خیابان و شب که شد نیامد و مادر دلواپس خیرهی ته گذر
ماند. نه برای پیرمحمد بلکه برای سفره، برای کمد خواروباری که
کلیداش گردن شوهراش بود. فردا هم نیامد. پس فردا هم. و مادر با قندشکن در کمد را
شکست. غذایی مانده برای خوردن مانده بود اما دیگر پدر نبود. آنقدر نیامد تا
بالاخره گروهبان یکم در آستانهی در ظاهر شد. پایی کوبید، مِنمِنی کرد. کاغذی
درآورد. پول فشنگهای دولت را میخواست که خرج تن پدر شده بود. مادر لبهی چادراش
خیس شد. از اشک یا عرق شرم نداری. گروهبان مردد ایستاده بود و
معلوم نبود چرا نمیرفت، ملوک را سُک میزد. بالاخره قحطی به سفرهشان زد، با کمد
داشتن و نداشتن هم فرق نمیکرد. انگار کسی در آسمان هراس ریکاجان را به حساب آرزو
گذاشته بود. از آن روز خانهشان شد پاتوق سمسارها، اول دولول پدر را بردند، بعد
آینه و بعد هم شعمدانها، و پدر با آنهمه غیرتاش غایب بود.
گروهبان اما میآمد با پیشکشی از چند نان سنگگ داغ و خربزههای راه راه زرد گس و
هر بار از صدای چکمههای گروهبان، دل ترد ملوک ترکی بر میداشت و لبان
ریکاجان مرموز به تبسم میشکفت.
دل ملوک و نفساش گرفته است. پرده را
دوباره میکشد و تا ته اتاق آهسته و پیوسته گز میکند تا شاید دستاش رسید و پنجرهی
زیر سقفی را باز کرد. حیاطاش را نگاه میکند، خشکتر و
محوتر از همیشه، چند روز است، آب به لب گلدانها و درختاناش
نرسیده. طفلک درختها، از خشکی رنگ از تنشان پریده. آن ساختمان بد
قوارهی آهنی هم، هنوز زننده، همان روبرو، نیمهکاره،
تاریک و متروک منتظر است تا بیایند و تماماش کنند. چند سال پیش، با تیشه و لودر آمدند، باغ روبرو را کوبیدند تا این فلزها
را در هم فرو کنند. چند ماهی هم شب تا روز جان کندند، آجر روی آجر گذاشتند. تازه
وقتی به سقف رسیدند، به حال تعلیق ولاش کردند به امان بیامان باد و
باران، آن جرثومهی بلا هم از همین جا پریده بود داخل حیاطاش،
به هوای شکار موش وگربهای شاید؛ ملوک، روز اول سگ به آن هیبت را که در حیاطاش
دید، دلاش نریخت. خیال برد رام است و سر به زیر و غریب و شاید با محبتی همدمی هم
شد. تا حیاط رفت، سگ داشت مورچههای حیاط را لیس میزد و ملوک را که دید روی دو
پای جلویش در خود کش آمد. زوزهای از بیآزاری کشید و با آن دو چشم هیز قهوهای، با خوف، سیصد و شصت درجه را کمین گرفت. ملوک تکه گوشت گوسفند قربانی را پرت
کرد طرفاش. آروارههای سگ، گوشت را چون ساتور درید و از آن
دریدگی، جان ملوک هول برداشت. سگ سیاه بود، پشمالو و عظیم. با گوشهای افتادهای که از کمترین صدایی چون دماش خیز بر میداشت و تیز میشد.
ملوک همان اول که از پشت پنجره سگ را دیده بود، میخواست
بهخاطر شباهتاش هم که شده، اسماش را بگذارد گرگی، اما تازه در حیاط بود که
فهمید جنس هم نیستند. قدمی عقبتر پس کشید و گرگی که بیماش را بو کشیده بود، نوفید. غرا و دلخراش. با هر تقلایی که بود ملوک خود را به خانه رساند. به
زیرزمین رفت تا از گنجه، کلید قفل حیاط طبقهی بالا را بردارد، ولی پاهایش پیر بود
و تواناش کُند. کلید را برداشت اما تا سر پلهها که رسید، سگ را دید
که در اوج پلههای بالاخانه ایستاده و قهرمانانه او را مینگرد. یاداش رفته بود در
حیاط را روی هم جفت کند. بخت داشت که چند سال پیش داده بود با چند میلهی آهنی دری
هم برای زیرزمیناش بسازند. کرکرهی فلزی را به روی خود کشید، قفلاش را زد و سگ
تا آنجا هم هجوم آورده بود، ولی نتوانست از میلهها رد شود. شاید گوشت قربانی مزه کرده بود که آن طور دندان نشان میداد و ملوک از ترس سگ
وحشی در زیرپلهی خانهی خودش به حبس رفت. اولاش نمیدانست که این قضایا این همه
روز طول میکشد و تمامی ندارد. هر روز راهی برای نجات امتحان میکرد. در دوستی و
دشمنی با مهمان ناخواندهاش. ولی دست تنها، راهها افاقه نمیکردند. قوطی مرگ موش هم نه تنها بلایی سر گرگی نیاورد، بلکه دیگر روی موشها هم اثر نمیکرد. باری ملوک وسوسه شده بود خودش کمی آن
مرگ موش بخورد و خلاص. اما چه چیزی بدتر از تبدیل شدن به جسدی در زیرزمینی پر از
جانور.
گرگی نمیرفت و معلوم نبود چه از جان
و خانهی خستهاش میخواهد. پایینخانه، بیشتر از هر چیز انبار ملوک بود و
اگر پایی میداد محل طبخ، نه جای استقرار. همهی زندگیش بالای آن پلهها، یعنی در قلمرو فعلی گرگی بود. تختخواباش، رادیو، عصا، عینک، تلفن، همه آن
بالا بودند. اگر هم که دادی، فریادی، جیغی میکشید با آن حنجرهی خسته، مگر صدایش
تا کجا میرفت؟ دور و اطراف هم، همه باغهای خلوتی بودند که صدا را هر چند که بلند
هم بود، به نجوا میرساندند و نزدیکترین خانه همان ساختمان نیمهکارهی
متروک بود که قرار بود روزی تماماش کنند، اما
نکردند. کسی هم نداشت یا پیدا نمیشد که دری بزند، نذری، سؤالی، حالی، احوالی.
ملوک گوش تیز میکند تا ببیند صدای خرناسه یا خشخش
حرکت پنجههای گرگی به روی قالی را میشنود یا نه. امید میدهد به خود، شاید راهاش
را کشیده و رفته باشد. باز هم تحمل میکند کهولت زانوها را برای قدم برداشتن. به
سر پلهها که میرسد، چیزی نمیبیند. میداند تا صدایی در نیاورد
معلوم نمیشود که هست یا نیست. پس روی آهن در میکوبد و گرگی که گویی به وعدهای احضار شده باشد، در مژه برهم رساندنی با جهشی سر
میرسد، طوری با غیظ ملوک را نگاه میکند که انگار بپرسد: «چته؟ چرا مزاحم شدی؟»
دماش را بالا گرفته و میان ماهیچههای منقبضاش
برق افتاده. امید ملوک ناامید و با ضعف روی زمین پهن میشود. حیوان هم باصبر روی دستهایش میخوابد و با چشمان قهوهای تیز، بیحس و حال،
خیرهاش میشود و ملوک چندشاش. اما دیگر نای رفتن رفته است. به هوای استراحت جم نمیخورد؛ اما نه، لغزشی در صورتاش پدید میآید. گوشههای
لباش رو به پایین چین میخورد، سعی میکند با خواهشی یا نصیحتی چند کلمهای به سگ
التماس کند. دوست دارد سگ را از خدا بترساند که او را این همه اذیت نکند. نمیداند
نفرین بر سگها کارگر میشود یا اصلا سگها از خدا میترسند یا نه؟ چیزهایی میگوید، ولی حتی صدایش به گوشهای سنگین خودش هم نمیرسد. با اینکه
تسبیح را آن اتاق، روی چهار پایهاش جا گذاشته، اما به هوای فرجی
دوباره میخواند. صد و چهل و دو «و مِن شَرِ مَا خَلَقَ وَ
مِن شَرِ غَاسق ٍاذَا وَقَب»
عقد هم که خواندند آیهای بود عربی،
شبیه همین. وقتی داماد با هول و ولا انگشتر به دستاش کرد. وقتی خودش به حجب و
حیا سر به زیر انداخت. وقتی فامیل کَرکنان کِل کشیدند. وقتی انگشت قبول به دفتر
عاقد زد. نه خودش و نه هیچکس دیگر خیال نمیبرد که گروهبان یکم، رشید میرطاهری با
آن سبیل از بناگوش در رفته، سینهی تراشیده و صدای خراشیده چیزی از مردیاش گم
باشد و عاجز و درمانده، از کاشتن نطفهی حقیری در دل عروسی
که همه بهخاطر ظرافتاش، نرمه بانو میخواندناش. چه کسی حدس میزد آن نودختر،
امروز اینگونه به خاک سیاه بنشیند و هیچ دستگیری نباشد که پس از این همه سال
بگوید:
«مادر چه حال؟ چه احوال؟»
بدون طفلی که بپرد و بخندد و گریهای
کند، همهی زندگی مشترکاش با گروهبان شد، شست و ساب
و پخت و پز. وسواس گرفتناش یک جور مقابله بود. اینکه یک
جا ننشیند و در فکر وروجکی فرو نرود. گروهبان هم به معمول نبود و اگر هم بود سراش
گرم در خود گُماش بود. ریکاجان هم سالها بود ریغ را سر کشیده بود و ملوک کسی را
نداشت. تنهایی. هر جا هم که میرفتند مسافر بودند و غریب، سرسال امریهی مأموریتهای
گروهبان میرسید. چمدان میبستند و شهر به شهر، ژاندارمری به شهربانی میچرخیدند.
ملوک جایی نداشت که ریشهای کند یا اگر داشت، مجالی نبود. آخر سرنوشتاش همان جیپ
سبز و جادهها بودند. جادههایی که معلوم نبود هر بار به کدام ده و دشت و کوه
ناشناختهای ختم میشوند. حتی اسم جاها در خاطراش نمیماند، چه برسد به تعلق، که از نداشتههایش میخواست.
سالها گذشت تا بالاخره به گروهبان
درجه دادند و آن کوچ دائمی تمام شد؛ این خانه را گروهبان در دوران بهقول خودش
یکجانشینیشان ساخت. البته اینجا هم از همه چیز و همه کس دور و در
حاشیهی شهر بود و پرت. کسی نبود که ملوک پر کند ساعات غمناک نمناکاش را. پلک که
زد بیست و پنج ساله شد، بعد سی، بعد سی و پنج،
چهل، به روال دانههای تسبیح که یکییکی پیش میرفت زندگیاش هم در انتظار و به
گمان خود، بیثمر گذشت. به سال هزار و سیصد و پنجاه و
هفت که رسید، مملکت را دوباره و هزارباره آشوب گرفت. زمین و
زمان را انتقام و خشم و آتش پر کرده بود. دیگر حرفی وجود نداشت. هرچه بود، فریاد بود و فغان، از ظلم و ظالم و مظلوم، مرده بادها
و زنده بادها، و ملوک هیچوقت نفهمید که آن سوختن و سوزاندنها دوباره کار نفت بود
یا مادهاش چیزی دیگر. سروان، دیگر روزها بود که به سر کار نمیرفت، کز کرده بود کنج عزلت خانه. میگفت، اگر بیرون بروم یا باید بکشم یا
بمیرم. پس چه بهتر که نروم؛ نرفت، ولی صبح زود ششم اسفند همان سال در
زدند. در را شکستاند، آمدند داخل و سروان را بردند و نیمهی شب دوباره در زدند. این بار پسر شانزده سالهایی بود با چشمان لاجوردی مهربان، که نگاهاش را خرج
نمیکرد. اکراه داشت یا تنفر، گفت سروان را پای تیرک دروازهی زمین فوتبال، تیرباران کردهاند. پول فشنگ هم از ملوک نخواست. گفت، لازم نیست،
پسرک رفت و دوید و ملوک تا سر کوچه هم دنبالاش کرد. آن بچه میتوانست پسر نزاییدهی
خودش باشد. حیف که رفت، که ناپدید شد. ملوک به خانه برگشت،
درها را قفل کرد، پردهها را کشید و تا سالها در خود فرو رفت. چه کار دیگری میتوانست؟
روی پایاش چیزی میخزد، هراسان چشم باز میکند و یکی از موشهای خاکستری را میبیند که کنار زانوی باد
کردهاش لم داده و گوشهی دامناش را میجود. جارو ندارد. تکانی به
خود میدهد تا شاید موش بترسد، ولی نمیترسد. ملوک بلند میشود.
روی پاگرد پلهها خالیست. خبری از گرگی نیست. به آشپزخانه میرود. باید چیزی بخورد
تا جانی بگیرد. از خودش بدش میآید از این پیری هفتاد و دو
ساله، از فرسودگی تناش و خستگیهای پیدرپی. رسیده و نرسیده، یاد کنسروهای اتکا، زیر روشویی میافتد. اما حتی وقتی پیدا و بازاش میکند، بیمیل است. بوی ترشیدهی
ماهی دلاش را آشوب میکند. هوس پنیر تبریز لای سنگک داغ سه خیابان آنطرفتر را
کرده. اما مجبور است با همین بسازد. باید همین را بخورد وگرنه خوراک موشها و سوسکها
میشود و آن حرامیها، باز هم چاق و چلهتر جلویش در میآیند. سابقه
نداشت که موشی نزدیکاش شود. اما امروز دامناش را میجوید. شاید هم فردا در خواب انگشتان سِر و بیحساش را بشکافند. دلاش میخواهد باز
هم بنشیند و هقهق کند، کسی را به یاری بطلبد، زمزمهای میکند: «آی مرد کجایی به
دادم برس»
همهمهی محوی جواباش را میدهد. دستاش
را برای تکیه، به دیوار فشار میدهد. پیچ سمعکاش را تا به انتها میچرخاند و بیحرکت
و متحیر به صدا گوش میسپارد. نجواها دوراند. اما معلوم
است، صدها حنجره بانگ میزنند. نمیفهمد چه میگویند، شاید جملههایی عربی، لااقل مطمئن میشود که جواب او را نمیدهند. شاید
دوباره مملکت را آشوب گرفته باشد، اگر آن شیطان در خانهاش نبود حالا تسمه را میچرخاند
و رادیو بیبیسی را میگرفت تا ببیند، باز چه خبر شده. البته دیگر هیچ فرقی هم
نمیکند دیگر کسی جز خودش نمانده که از دست رود یا برود و دیگر باز نگردد. اما دلاش
میخواهد برای یک بار هم که شده به وسط خیابان برود، بنشیند و تا میتواند جیغ
بکشد، حتی اگر شد چیزی آتش بزند. با همهی ناتوانی فحشی بدهد و
به همه بگوید هنوز رمقی مانده هر چند کمسو هر چند داغان. نفس حبس میکند و هوا را
با آخرین نا، از لای حنجره و پنجره به بیرون میفرستد. بعد منتظر
جواب میماند، بیفایده است. در این هیاهوی الله و اکبر چه کسی به صدای خفهی
پیرزنی محبوس گوش میسپارد؟ بندههای صغیر خدا را ول کردهاند و بند کردهاند به
بزرگی خدا. این بار، دیگر نمینشیند همهمه را به حال آشفتهی خود
فراموش و پا تند میکند و به سوی در آهنی میرود. مگر آخراش چه میشود؟ کلید را در
قفل میچرخاند، باید این جهنم را تمام کرد. کرکرهی آهنی با زوزهای باز میشود.
طول نمیکشد تا گرگی انگار مویش را کز داده باشند از جای ناپیدایی خود را به بالای
پلهها میرساند. بیحرکت، روی چهار پای استواراش ایستاده و
متعجب ملوک را زل زده است. گویی انتظار چنین کاری را نداشته، ملوک هم از خودش
انتظار باز کردن در را نداشت. اما دیگر هیچ چیز به روال فکر نیست.
مسأله بر سر جوشش موج خونی است که سیل میشود در رگها و سیل هم حوصلهی ایستادن و
دیدن و فکر کردن ندارد کاراش رفتن است و رفتن.
گرگی پارس میکند. سه بار. دل ملوک
میلرزد اما پا بلند میکند. آهسته، خسته اما پیوسته. پلهی اول
را که رد میکند چند توله، پشت گرگی ظاهر میشوند؛ یکی از یکی شرورتر و هارتر،
چشمانشان از قهوهای به کهر میزند. به همدیگر هم رحم ندارند و با رذالت
روی تن هم پنجول میکشند. ملوک آنقدر
زندگی کرده تا بفهمد راه رفته را برگشتی نیست. بیچارهای مردمکهایش را ثابت به
پلهها میدوزد. در پلهی دوم به یاد شوهراش میافتد. پلهی سوم پدراش، مادراش یا پدر مادراش. همه انگار از همین راه رفته بودند، از همین پلههای گرد گرفته. حالا اگر به ترتیب هم باشد نوبت، نوبت اوست. باز
هم به خود نهیب میزند: «مگه آخرش چی میشه؟»
پلهها تمام نمیشود اما ملوک آنقدر
بالا میرود تا عاقبت همان طور آهسته، به آغوش باز سگها میزند یا سگها
به آغوش باز او.
تهران - مرداد 1388
خشایار مصطفوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر