بربرهوت
نوشتهی خشایار مصطفوی
نمیدانم دقیقا از کی، مدتها قبل بود که دانهای را در ذهنام
کاشته بودم و آن دانه به آهستگی جان گرفته بود. تناش ضخیم شده بود و شاخ و برگاش
همهی روانام را پر کرده بود. از همان اول مطمئن بودم که نقشه را مو به مو انجام
خواهم داد. و امروز، صبح سرد یکام آذر، در جادهای متروک، شصت کیلومتر مانده به
یزد، راستی راستی داشتم نقشهام را اجرا میکردم.
ماشین را جایی کنار جاده نگه داشتم. گفتم: «میخوام یه چایی
بخورم.» پیاده شدم. چراغهای کامیونی در سوی دیگر به جلو میرفت، جادهای برای
برگشت به موزات همین جاده در بیابان کشیده بودند. از صندوق عقب فلاکس را پیدا
کردم و برای خودم یک لیوان چای ریختم. شعلهای داخل ماشین گر گرفت. معلوم بود
سیگار دیگری آتش زده و باز خیره به جایی نامعلوم برای هزارمین بار آن آهنگ را گوش
میکند. دیشب که به خانه رسیدم مهتاب روی کاناپه دراز شده بود، بیتفاوت به من،
تلویزیون نگاه میکرد. همانطور که داشتم سمت حمام میرفتم: «وسایلت و جمع کن، امشب
میریم یزد.» حتی نپرسید «برای چی میریم یزد؟» حتما با خودش حساب کرده این هم باز
یکی دیگر از دیوانهبازیهایم است. شیر آب را باز کرده بودم، جلوی آیینهی حمام
ایستاده بودم به چشمان خودم زل زده بودم و با خودم تکرار میکردم: «جرات داشته
باش، بالاخره داری انجامش میدی.» یک ساعت بعد هر دو آماده بودیم. سوار ماشین شدیم
و تهران را به سوی یزد ترک کردیم.
خورشید هنوز سر نزده بود اما نور صبح بهتدریج پیدا میشد،
صبحی خشک و سرد. هوای منجمد بیابان به لرزهام انداخت. چایام را تمام نکرده به
داخل ماشین برگشتم، بیآنکه نگاهی به مهتاب اندازم ماشین را روشن کردم و دوباره
راه افتادیم.
جادهای به نهایت مستقیم، صدای یکنواخت موتور ماشین و سکوت
میان ما، هر چه پیش میرفتیم بیشتر در خودم فرو میرفتم. سختترین قسمت بخش دوم
نقشهام بود. باید صبر میکردم. فقط یک جا میتوانستم آن کار را به انجام رسانم.
باید در یک لحظهی خاص غافلگیرش میکردم. طوری که آنقدر مبهوت شود که دیگر صدایش
در نیاید، حال گریه و زاریاش را نداشتم. به پدال گاز فشار بیشتری دادم، سرنوشت
منتظر من بود. حتی به عادت همیشه اعتراض نکرد که: «چرا اینقدر تند میری مگه میخوای
به کجا برسی؟»
حوالی پنج بود که به یزد رسیدیم. از سکون و رخوتاش میشد
فهمید که شهر تغییری نکرده، خیابانها را کمی گشادتر کرده بودند، چند ساختمان و
مرکز خرید جدید درست کرده بودند. تابلوهای سر در مغازهها را نئونی کرده بودند و
همین. روحاش همان بود که بود، روح زمخت، منتظر و مسکون بیابان. شهر هنوز به خواب
بود و ما میان خیابانهای خالی میان ردیف به ردیف خانههای تاریک میراندیم، پیدا
کردن آدرس زیاد مشکل نبود. بارها و بارها محل را در نقشه مرور کرده بودم. لبهی
شهر به کوچهای رسیدیم که مرز میان شهر و بیابان بود. یک ردیف بلوک سیمانی حائل بیابان
کرده بودند که جلوی شنهای روان را بگیرند اما باز اثری از آسفالت خیابان نبود،
زیر شنزار مدفون شده بود. به پلاک هفتاد و نه که رسیدیم. توقف کردم. پس این بود.
ساختمانی یکطبقه که نما نشده بود، دو پنجرهی کوچک میان آجرهای قیر خورد و یک در
آهنی با شیشههای مشبک لوزی شکل، روی پنجره و در را میلههای آهنی ضخیم جوش داده
بودند. چه زندانی، میشد معمار را فهمید، کویر پر از حس ناامنی است. چراغهای
خانه خاموش بود معلوم بود هنوز خواباند. مهتاب باز هم چیزی نپرسید تا بیدار شدن
اهل خانه لابد دو سه ساعتی زمان داشتم. سرم را گذاشتم روی فرمان زیرچشمی نگاهی به
مهتاب انداختم. سرش را لم داده بود به شیشه و به بلوک سیمانیای نگاه میکرد که
کویر را از ما جدا کرده بود. شاید نخستینبار که در ماشین با هم دعوا کرده بودیم
این حالت را گرفته بود. هشت سال گذشت، بعد این حالت عادتاش شد. مهتاب مواقعی که حرف
نمیزد صورت معصومی پیدا میکرد شاید به همین دلیل با او ازدواج کرده بودم. اما
دیگر تمام میشد ازدواجمان امروز به پایان میرسید. حتی برای برگشت، برای ساعت دو
بعدازظهر برایش یک بلیط ذخیره کرده بودم. با خودم حساب کرده بودم که یک هفته زودتر
از من به خانه میرسد و در آن یک هفته میتواند هر چه میخواهد از زندگی مشترکمان
غارت کند و ببرد و برود. از زندگی من برود و تمام.
به پنجرههای خانهی پلاک هفتاد و نه زل زدم. دیر یا زود
چراغی روشن میشد یا پنجرهای باز و بسته، یا شبحی از کنار پنجره میگذشت. دیر یا
زود بیدار میشدند. حس هیجان نمیگذاشت چرت بزنم. از ماشین پیاده شدم. در صندوق
عقب کت و شلوار اتو کشیدهام را از جلداش بیرون کشیدم. در آن سرما، لخت شدم و کت و
شلوار را پوشیدم. بعد کراواتام را گره زدم. فقط یک دستهگل کم داشتم. شاید هم با
دستهگل میتوانستم مهتاب را به حرف بیاورم. میپرسید: «چرا من و آوردی اینجا؟ اینجا
چی کار داریم؟ چرا این لباس رو پوشیدی؟» چرا و چرا، نه از مرحلهی چراها گذشته
بودیم؛ آنقدر با هم زندگی کرده بودیم که دیگر چراها ارزششان را از دست داده
بودند. سیگاری آتش زدم و پشت دوداش لبههای خورشید را میدیدم که از جایی در عمق
بیابان بیرون میزد، غبار صبحگاهی همهچیز را دلگیر کرده بود.
از هجده تا بیست و دو سالگی در همین شهر زندگی کرده بودم،
چطور این صبحهای غمناک را از یاد برده بودم؟ گذشته در ذهن آدم به تدریج تعدیل میشود
و یا شکل دیگری میگیرد. بخشهایی از آن حذف و بخشهایی پر رنگتر میشود. اما نه،
از بیست سال قبل تا حالا، من یک نفر، یک زن را همانطور که بود بیکم و بیش در ذهنام
حفظ کردهام. آن سالها اینجا دانشجو بودم. راحله ادبیات میخواند. در جلسهای
ادبی با شعر همدیگر را پیدا کردیم یعنی او مرا، آخر جلسه جلویم را گرفته بود که آن
چیزی که شما خواندید متفاوت بود، تاثیر داشت یا جالب بود. شاید این چیزها را گفت.
اول نمک لهجهی یزدیاش به خندهام انداخته بود اما بعد نمکهای دیگری گریبانام
را گرفته بودند. نمک چشماناش، نمک لباهایش، نمک اداهایش، نمیدانم چه شد که نمکگیرش
شدم. خب دختر همین کویر بود، شور و نمکین. شاید گذشت بیست سال، زمان زیادی برای جز
به جز به یاد آوردن باشد، همهی خاطراتاش هست اما پیوند منطقی میان خاطرات از بین
رفته، گم شده. مدام تصاویری مغشوش از هر آن و هر کجا به یادم میآید. جایی چهار
انگشتام را شانه کردهام توی موهای خرمالوییش. زیرراهپلههای دانشگاه هر دو قایم
شدهایم و سینه به سینهی هم نفس نفس میزنیم. شب است با ترس و لرز در خیابان
ایستادهام و او چراغ اتاقاش در خوابگاه دختران را برایم روشن و خاموش میکند.
باز شب است، روی پشتبام دراز کشیدهام و به آسمان کویر خیرهام، برایش شعر میگویم،
نه شعرها از خاطرم رفته. راحله با دو دختر دیگر از کنارام عبور میکند. بیسبب به
او لبخند میزنم، یکی از دخترها جواب لبخندم را میدهد، راحله لب میگزد، پریشان
شده است. اولبار که با هم خوابیدیم نه من میدانستم چه باید بکنیم و نه او، گفت
بیا خودمان را به غریزهی چند هزار سالهمان بسپریم، سپردیم. بعضی چیزها فقط یکبار
در زندگی آدم رخ میدهد آن یکبار هم برای بدبختی آدم حواساش نیست، فقط یادی میماند.
و باز یادها در ذهنام میآیند و میروند و من برای بار هزارام به خودم میگویم که
آن زن و فقط آن زن میتوانست زندگی مرا نجات دهد. درسام در این شهر که تمام شد
رهایش کردم. گفتم میروم دنبال زندگیام؛ دنبال آرزوهایم. لابد بیرحم بودم. رهایش
کردم به امان خدا. من رهایش کردم اما هیچوقت از من رها نشد.
اصولا آدمی نیستم
که از انتخابهای گذشتهام پشیمان باشم. اما در بیست سال اخیر اولین رابطهی
عاشقانهام بزرگترین حسرتام بوده. چیزهایی که از زندگی میخواستم، شاید حتی
چیزهایی که تصور نمیکردم را زندگی به من داد. اما فقدان او همیشه بود، این فکر که
لابد با او زندگانیام طوری دیگر میشد. مهم نبود خوبتر یا بدتر، لااقل طوری دیگر
میشد. بعد از او چندین و چند زن دیگر آمدند و رفتند. یک بار هم ازدواج کردم. جسد
ازدواجام حالا در ماشین چرت میزند. اما همهی آن زنها چیزی کم داشتند، مساله
تاب چشم و طمع لب و گودی کمر و اندازهی دست و پا نبود. نه، من جادوی یک نگاه
بودم. نگاهی که با هر یاد راحله، داغاش تازه میشد. آخرین دیدارمان، ترمینال
یزد، سوار اتوبوس شده بودم که بروم پی کارم. برای بدرقه ایستاده بود پایین اتوبوس
و به من پشت شیشه زل زده بود، هیچ نمیکرد حتی نمیتوانم بگویم حالتی داشت، نه فقط
ایستاده بود و دقیق به من نگاه میکرد. منی که حتی به او نگفته بودم که داشتم برای
همیشه شهراش یزد و خودش را ترک میکردم. با خودم گفته بودم «تازه اول راهی،
ماجراها پیش روته، به این زودی تو تله نیفت.» حتما فهمیده بود و آن نگاه برای همین
برایم عجیب مینمود. شاید با آن نگاه داشت مرا به خاطر میسپرد شاید هم برای همیشه
با من خداحافظی میکرد. نمیدانم.
همین است چند سال اخیر همهی زندگیام همین شده، کافیست
مثلا فکر کنم که این صبح چقدر دلگیر است، یا دلانگیز، فرق نمیکند. بعد خودم را
پرت میکنم میان این فکر و خیالهای گذشته. مثل دیوانهها به جایی خیره میشوم و
خودش را برای خودم مرور میکنم. با این فکر برای لحظهای ترس برم میدارد. نکند
مهتاب هم اسیر یک چنین یادها و فکرهایی باشد؟ او هم مدام غرق در خودش است. شاید
او هم کس دیگری در ذهناش داشته باشد. مهم هم نیست. دیگر مهتاب برایم مهم نیست.
دوباره دارد در ماشین سیگار میکشد. ترجیح میدهم همین بیرون توی سرما بیاستم تا
بروم داخل و دود و بیهودگی میان خودم و خودش را تماشا کنم.
اتوبوس راه افتاد، همانطور منتظر در ترمینال ایستاده بود، سالها
به آن لحظه و خیلی لحظههای دیگر فکر کردم. همیشه با خودم خیال میکردم اگر روزی دوباره
به یزد برگردم، اگر به آن ترمینال بروم؛ لابد او همچنان همانجا ایستاده و منتظر
است تا مردی ترکاش کند. و حالا من اینجا ایستادهام. باید فکر کردن را متوقف کنم.
بدرک که هنوز خوابند، بدرک که هنوز ساعت هفت هم نشده، پاکتی از کیفام بیرون میکشم.
در سمت مهتاب را باز میکنم و بدون اینکه نگاهی به او اندازم میگویم: «پیاده شو.»
از ماشین پیاده میشود. به روی خودش نمیآورد که شیکترین کت و شلوارام را پوشیدهام.
به سمت خانه میروم روبروی درب آهنی میایستم و انگار بخواهم مراسم آیینی ویژهای
را شروع کنم خودم را صاف و صوف میکنم. صبر میکنم مهتاب برسد بعد با حوصله دستام
را به سمت زنگ میبرم و فشار میدهم. زنگ صدای گوشخراشی دارد. دوبار دیگر زنگ را
فشار میدهم تا چراغ راهرو روشن میشود و سیاهیای از پشت شیشهی لوزی به در نزدیک
میشود. درب باز میشود. مردی است میانسال با تهریش چند روزه، در پیراهن راهراه
سفید و شلوار گشاد کردی، کفشهایش را سر پا انداخته، پوستی خاکستری دارد، موهایش
شاخ شده، چشمهایش ورم کرده و لبهایش کهربایی است. ما را که میبیند بیحرف چشم
تنگ میکند که ببیند میشناسد یا نه. دلم میخواهد به سمت مهتاب بچرخم تا ببینم
حالا دارد کجا را نگاه میکند. مرد که انگار هنوز خواب باشد دستاش را به سمت جیب
پیراهناش میبرد و عینک قاب فلزی رنگ و رورفته و شل و وارفتهای را بیرون میآورد
و به چشم میزند. بعد گویی بخواهد نشان دهد که از دیدن غریبهها، اول صبح در خانهاش
خوشش نیامده با اعتراض میگوید «بله؟»
پاکت را میگیرم سمتاش، «کوهگرد هستم. قبلا دوبار تلفنی
با هم حرف زدیم. برای پروژهای که گفتم اومدم اینجا.» پاکت را میگیرد، مشکوک لای
پاکت را باز میکند و انگار بخواهد رقمی را حدس بزند اسکناسها را ورق میزند.
بدون اینکه سرش را بالابیاورد میگوید: « قرار بود از یه کم قبلترش بهم خبر بدین
مییاین، همینطوری سرزده اومدین؟» میدانستم این طور خواهد گفت پس پاکت دوم را از
جیبام بیرون میآورم و به سمتاش میگیرم. دوباره پاکت را باز میکند و نگاهی به
اسکناسها میاندازد. «خب لااقل یه نیمساعت وقت بدید.» انگار بیشتر مخاطباش
مهتاب است، شرم در لحناش پیداست: «این خونهی ما همیشهی خدا بهم ریخته است، زنم
یه خورده شلخته است.» میگویم: «اشکال نداره، صبر میکنیم.» مرد دو پاکت را با
زحمت توی جیباش جا میکند. در را میبندد و بدو به داخل برمیگردد. مهتاب یکی
دیگر از سیگارهای باریک و بلنداش را از کیفاش در میآورد. آسم دارد و اگر با همین
تعداد به سیگار کشیدناش ادامه دهد حتما در آینده بلایی جدی بر سر خودش خواهد آورد.
سمت ماشین برمیگردم تا وسایل عکاسیام را بر دارم. تردید، «اصلا چه احتیاجی به این
بازیهاست؟ میرم تو و همون کاری که فکرش و کردم و انجام میدم. نه نباید فکرم را
مغشوش کنم.» از همین حالا دستام به لرزش افتاده. از کیفام یکی از قرصهای
لرازپام را پیدا میکنم. دکتر گفته بود باعث سرکوب سیستم اعصاب مرکزی میشود. با
آب دهنم قرص را قورت میدهم. گلویم تلخ میشود. انگار قرص همانجا گیر کرده باشد و
پایین نمیرود. از خیر سه پایهها و نور گذشتم فقط دوربین را برداشتم و به سمت
خانه برگشتم. مهتاب سیگاراش را تمام کرده بود. دوباره شاسی زنگ را فشار دادم. دقیقهای
گذشت تا مرد دوباره جلوی در پیدایش شد قبل از آنکه چیزی بگوید. «ببینید من میخوام
از زندگی واقعیتون عکس بگیرم همینطوری که الان هست. بزارید بیایم تو» مرد خیره به
من زل زد حس کردم مردمکهایش گشاد شده، معنای مکث و نگاهاش را نمیفهمیدم. شاید
شکی کرده بود، یا در جستجوی علتی برای سماجتام بود. در آخر در را پشت سرش باز
گذاشت و خودش در راهروی باریک ورودی خانه به راه افتاد. تا به انتهای راهرو برسد
دو بار یاالله گفت. اتاقی را نشانمان داد و با دست تعارف کرد داخلاش شویم. دود
اسفند و کهنهی سوخته خانه را پر کرده بود. بوی چسب میآمد معلوم بود مردک عمل
دارد، تریاکیها اسفند را برای از بین بردن بوی تریاک آتش میزدند. اتاقی که واردش
شدیم محقر بود، قالی کهنهی قرمز، یک دست کاناپهی قهوهای، تلویزیونی قدیمی، بوفهی
چوبی که ظروف چینی داخلاش چیده بودند. شاید اشتباه آمده بودم. شماره و آدرس اینجا
را رفیق برایم پیدا کرده بود. گفته بود شک ندارم که خودشه. حس کردم نقشهام شکست
خورده، نه اینجا نمیتوانست خانهی راحله باشد. خودم را جلوی تنها تابلوی روی
دیوار رساندم. شعری را روی چوب خوشنویسی کرده بودند. «داد چشمان تو از کشتن من دست
به هم» سعی کردم چشمان مردک را به خاطر بیاورم. دوربینام را بلند کردم و از تابلو
عکسی گرفتم با صدای شاتر صدای مهتاب هم که پشت به من رو به پنجرهی حیاط ایستاده
بود بلند شد. «پس همینطوری بهت جایزه میدن. ساعت هفت صبح پاشی بیای تو خونهی
مردم بگی میخوای از واقعیت عکس بگیری» دلم میخواست به مهتاب جوابی بدهم. اما میشناختماش،
اگر حتی فقط یک کلمه به زبان میآوردم بعد از این سکوت چند روزه مرا وارد یکی از
آن بحثهای بیسر و تهاش میکرد.
آنقدر خیره به تابلو باقی ماندم تا مرد در حالی که ویلچر
پیرزنی را هل میداد به اتاق برگشت، گفت «خیلی خوشآمدید» چیزی در صدایش تغییر
کرده بود. یک جور گرمی که نشان از دوستی یا سرحالی میداد. به سمتشان چرخیدم و به
زن پیر روی ویلچر دقیق شدم. حالت صورتاش چقدر شبیه راحله بود. مهتاب پرسید:
«مادرتون هستن؟» «نه مادرخانممه» سرش را تا سر پیرزن پایین آورد و در گوشاش با
صدای بلند گفت: «مادر جان، این آقا اومده از زندگی ما برای مجله عکس بگیره.»
پیرزن واکنشی نشان نداد. فقط سرش را چرخاند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد. شاید
آدرس را درست آمده بودم. مهتاب گفت: «حیاط خوبی دارید ولی چرا هیچی توش نمیکارین؟
درختی، گلی» «نمیشه خانم، هرچی امروز بکاری، فردا صبح میره زیر شن. بیابونه
دیگه، میترسم یه روز صبح بیدار شیم ببینیم خودمون هم رفتیم زیر شن.» مهتاب با
مهربانی گفت «خدا نکنه» حس کردم حتی برای دلداری به مرد تبسم خفیفی هم کرده است. چند
وقت اخیر مدام با خودم فکر میکردم که مهتاب فقط در حضور دیگران شبیه آدمیزادی
معمولی جلوه میکرد. حرف میزد، واکنش نشان میداد، لبخند میزد یا مهربانی میکرد.
مواقعی که فقط خودم و خودش بودیم. تبدیل به چیز دیگری میشد. موجودی غریبه، بیعلاقه
و نفوذ ناپذیر. لابد با خودش حساب میکرد این طور میتواند تنبیهام کند. اما مگر
من چه کرده بودم؟ کاری نکرده بودم. فقط با او به مدتی طولانی زندگی کرده بودم. دوباره
از مرد پرسید: «خانم بچههاتون کجان؟» «خانمم و تازه بیدار کردم تو آشپزخونه داره
چایی درست میکنه الان میاد خدمتتون. بچه هم که نداریم. زنام بچهاش نمیشه.» «شما
شغلتون چیه؟» «من رو تاکسی کار میکنم، خیلی که وضعمون خوب نیست ولی خب خدا را شکر،
سر میکنیم». مهتاب تایید کرد «چقدر خوب که راضی هستید»
من همچنان غرق در کشف حالت پیرزن بودم. نادیدهانگاری
اطرافاش از جنس لجبازی و انتقام مهتاب نبود. گویی مفهوم زندگی را پذیرفته بود.
اما مفهوم زندگی چه بود؟ بیهودگی، روز را به شب سر کردن و ادامه دادن. خود را
مشغول کردن برای فراموش کردن. تلاش کردن. از این دامنه به آن قله رسیدن، فرو
افتادن و دوباره بالا رفتن. مبارزه برای زنده ماندن و فکر کردن به همهی اینها
هولآور است. ماه قبل روانپزشکام گفته بود «نباید اجازه بدید این افکار همینطور
راحت وارد سرتون بشن. باید جلوش و بگیرید. به یه چیزهای دیگه فکر کنید به اینکه کلی
چیز زیبا هم وجود داره، دنیای ما واقعا خالی نیست ... » بعد شروع کرده بود برایم
شعری در ستایش زندگی خوانده بود. شعر! همانموقع بلند شدم و برای همیشه مطباش را
ترک کردم. رفیق میگفت «ببین به نظرم این حرفها زر زیادیه، مفته، چرنده، خب دنیا
هیچ مفهومی نداره؟ بزن راحت خودت و سقط کن و خلاص. دیگه چرا در موردش شعر میگی.»
شعر نگفته بودم. فقط گفته بودم که از این بازی خستهام از این بیوقفه صبح و شب
شدن. «امشکلت اینه که افسردهای، افسردگی هم مریضیه، مثل سرطان. باید بری دکتر؛
نمیشه همین طوری ولش کنی خودش خوب شه» «افسرده کجا بود؟ ببین من الان هیچم نیست،
یعنی اصلا مشکلی ندارم. اما نمیتونم به یه سوال فکر نکنم. که چی؟ آره آخرش که چی؟
مییایم زندگی میکنیم میمیریم. این میون هم هزار تا بدبختی بیارزش داریم»
«ببینم اخیرا صادق هدایت خوندی؟» از اینکه با رفیق بحث کرده بودم احساس حماقت میکردم.
دیگر سکوت کرده بودم اما رفیق دست بردار نبود. «این فکرات خطرناکن، بزار من خودم
برات یه وقت دکتر میگیرم ...»
«بفرمایید.» نگاهام را از تابلو به سمتاش چرخاندم. زنی
کنارام ایستاده و به من چای تعارف میکند. راحله بود. به چشمانش که نگاه کردم
صدای تق تق نعلبکی روی سینی بلند شد. دستش میلرزید. چای را برداشتم. رویم را
دوباره به سمت تابلو چرخاندم.
مسیر برگشت درست مانند مسیر رفت بود با این تفاوت که حالا
در روز میراندیم. جاده تا جای نامعلومی مستقیم وسط زمینهای خشک و بایر کش آمده
بود. مهتاب رانندگی میکرد. شقیقهام را چسبانده بودم به شیشهی سرد و به بیرون
نگاه میکردم. بیحال بودم، اثر لرازپامی که صبح خوردم داشت از بین میرفت، اما
دلم میخواست به خواب روم. مهتاب صدای آن موسیقی تکراری را که خوانندهاش از رنج
دوری میخواند کم کرد. «ببین من و تو بالاخره باید با هم حرف بزنیم. اگر هم به این
سفر احمقانهات اومدم به خاطر این بود که یه فرصت پیدا کنم تا باهات حرف بزنم ...»
من چهل و سه سالهام، عضو هیات علمی دانشگاهام، تا کنون پانزده نمایشگاه عکس در
داخل و خارج برگزار کردهام. من برای خودم کسی هستم، نامی دارم. اما راستاش هنوز
یک احمق به تمام معنی هستم. واقعا چه پیش خودم فکرد کرده بودم اینکه بعد از بیست
سال بروم خانهی زنی و به شوهرش بگویم این زن تو هیچوقت برای تو نبوده، او از حالا
مال من است . دلم میخواهد با مهتاب حرف بزنم، اما او فقط میگوید. گوشی برای
شنیدن ندارد. نه من هیچ نقشهی لعنتیای نکشیده بودم. حالا او دارد نقشهاش را
عملی میکند از من میخواهد تا برگهای را امضاء کنم. شش ماه است که میخواهد برگهای
را امضاء کنم. برگهای که به او اجازه میدهد به راحتی و بیدردسر طلاقاش را از
من بگیرد. میان حرفهایش باز هم میگوید : «ببین من فقط میخوام از زندگیت برم
بیرون، به همین راحتی، من نمیفهمم چرا تو این موضوع ساده رو نمیفهمی ...»
به راحله فکر میکنم به زنی بعد از بیست سال. صورتاش باد
کرده بود، موهایش را آنقدر رنگ کرده بود که وز شده بود. انگشتان دستاش از شست و صاب چروک
خورده بود. خودش بود و خودش نبود. حالتی از او رفته بود، حالتی که هر گاه در همهی
این سالها فکراش را میکردم به یاداش میافتادم. خب مگر من تغییر نکرده بودم؟
مگر موهایم نریخته بود؟ مگر هالهای قهوهای دور چشمام را پر نکرده بود؟ مگر غبغب
و شکمام آویزان نشده بود؟ همهی کار را آن پیرزن لعنتی روی ویلچر خراب کرد. حضوراش
از همان اول آشفتهام کرده بود. حس ترس به من میداد دوست داشتم در برابراش جایی
خودم را پنهان کنم. تمامی مدتی که در خانهی راحله بودیم. فقط یک جمله گفت. «راحله
بروی برای این آقا پشمک بیار» درخانه پشمک نداشتند. اما چرا باید چنان حرفی میزد.
گفتند مدتی است که اختلال حواس پیدا کرده اما مدام بدتر میشود. دکترها گفتهاند
که فقط باید منتظر باشند. خواستم بپرسم منتظر چه چیز؟ اما نپرسیدم.
«برگههات و بیار امضاء کنم.» «اینجا؟ الان میگی؟» داشت
بازی در میآورد میدانستم آن چند برگ را همه جا دنبال خود میکشد. سرعت ماشین را
کم کرد، کنار جاده توقف کرد. پیاده شد. «بزار یه نگاه بکنم.» من هم از ماشین پیاده
شدم. مهتاب کاغذها را پیدا کرده بود، داشت با حرص کیفاش را برای پیدا کردن یک
خودکار زیر و رو میکرد. از جیبام خودنویسی پیدا کردم. روی صندوق ماشین سه برگه
را امضاء کردم. «تو برگرد تهران، من میخوام همین جاها یه کم بچرخم.» همینطور که
داشت کاغذها را با دقت تا میزد و چون سند پربهایی در کیفاش میگذاشت. گفت: « تو
چرا همیشه میخوای زندگیت مثل کتاب قصهها باشه؟ فکر میکنی نمیدونم واسه چی
رفتیم خونهی اون زنه؟ آره معلومه که میرم. خیلی وقته میخوام برم.» به خواستهاش
رسیده بود و سخنرانی برایش بیضرر بود. به او پشت کردم که معنایش این بود که نمیخواستم
حرفهایش را بشنوم. در صندوق را باز کرد. ساکام را گذاشت کنار جاده. بعد سوار
ماشین شد. روشناش کرد و رفت.
ساک را همانجا کنار جاده ول کردم. رفتن مهتاب و جا ماندن
خودم را هم دنبال نکردم. دیدن نداشت. در بیابان به مقصد نامعلومی راه افتادم،
آهسته قدم بر میداشتم عجلهای که نداشتم. جایی هم که برای رسیدن نبود. خورشید
میانهی آسمان بود، اما گرمایی نداشت. فقط بود. فکری به نظرام رسید. چرخی به دور
خودم زدم. دنبال سایهام میگشتم. اما آن وقت روز سایهای نداشتم یا اگر داشتم روی
خودم افتاده بود و معلوم نبود. باد شنها را جابجا میکرد حس کردم شنها داخل لباسهایم،
داخل تنام نفوذ میکنند. راه رفتن در بیابان ایدهی بدی بود. اگر میماندم حتما
جایی زیر شنها مدفون میشدم. مهتاب راست میگفت فقط در کتابهای قصه است که ممکن
است مردی مثل من تا ابد در بیابان رها شود. باید به کنار جاده برمیگشتم، وسیلهای
برای بازگشت به تهران پیدا میکردم، امیدوار بودم ساکام را نبرده باشند. در راه
وقت داشتم طرحی برای زندگی آیندهام بچینم. شاید دوباره برگشتم پیش آن روانپزشک،
شاید باید به تنها زیستن عادت میکردم، شاید باید ... نمیدانم چه خواهم کرد. اما
مطمئنام که دیگر هرگز به یزد، آن شهر کویری برنخواهم گشت.
آذر 93 هامبورگ
خشایار مصطفوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر