چیزهایی که گم میشوند
نوشتهی خشایار مصطفوی
داستان
برگزیده سومین دورهی مسابقه داستاننویسی دانشجویان ایران –
تیر ماه 1390
صبح که چشماناش را باز کرد، احساس کرد چیزی گم شده است یا
باید چیزی را بیاد آورد که نمیآورد. رغبتی برای بلند شدن از رختخواب نداشت. بلند
میشد که چه کند؟ باران، از صدا یا بویش میشد فهمید که هنوز میبارد. چهار روز
متوالی، از وقتی به شمال آمده بودند، یکسره و پیوسته باریده بود و او و همسراش را
در ویلا زندانی کرده بود. احتمالا در بیرون، آب همه جا را فراگرفته بود. میتوانست
پیش خود تصور کند، پیادهروهای گلی، خیابانهای خالی نمناک، خیس شدن لباسها و خشک
نشدن، عطسهها و سرفههای خشک، برای چندمین بار به خود گفت: «بد موقعی و برای
مسافرت انتخاب کردم»
هر سال، اداره ویلاهایش را چند روزی در اختیار کارمنداناش
میگذاشت و او مخصوصا، این موقع از سال را انتخاب کرده بود، تا به سکوت، خلوت یا
آرامشی دور از همکارهایی که همیشه میدید، برسد. بهجز دو سه ساختمان اداری، باقی
ویلاهای اطراف خالی بود؛ هیچکس این موقع سال این طرفها نمیآمد. ساحل را بهخاطر
خطر طغیان دریا، بسته بودند و تریاها را هم، چون مشتری نداشتند باز نمیکردند. به
زناش دروغی گفته بود، بهجز این موقع سال، زمان دیگری ویلای خالی نداشتهاند و زناش
هم با دیدن شهرک خالی با دهنکجی به او گفته بود این از بیعرضگیاش است و
نه چیز دیگر. به هر صورت چهار روز متوالی در ویلا نشستن و با اوقات تلخی خانماش،
تلویزیون پر برفک ویلا را نگاه کردن، نه تنها برایش فراغتی که میخواست را نیاورده
بود، بلکه باعث دردسر هم شده بود. همین دیشب که شامی سرسری میخوردند، زناش غرزدن
را از سر گرفته بود که: «من و آوردی وسط قبرستون»
و او در دفاع از خود گفته بود که: «مثلا اگه این ویلاها پر
از همکارام بود چی میشد؟ فقط شلوغ میکردن، اصلا ما که با اونها زندگی نمیکنیم.
ما با کسی کاری نداریم» و بعد متهم شده بود به منزوی بودن، اجتماعی نبودن و هزار و
یک جور انگ دیگر. دست آخر، از فشار عصبیت آمده بود از جایش بلند شود که دستاش
خورده بود به لیوانی و لیوان هم افتاده و شکسته بود و زناش شروع کرده بود به گریه
و ناله و او مجبور شده بود از ویلا بزند بیرون و یک ساعتی را روی پلههای خیس
ورودی بنشیند و سیگار بکشد و بعد دوباره به ویلا برگردد و دیگر موقع خواب شده بود.
سعی کرد خواب محو دیشباش را بهخاطر بیاورد، پشت یک
موتورسیکلت نشسته بود و در جادهای بیابانی و بیانتها میراند، همسراش از پشت
محکم به او چسبیده بود و مدام تشویقاش میکرد: «برو، تندتر، تندتر برو»
و در آن امتداد پررنگ جادهی آسفالته و زمین مسطح تندتر میرفت.
خوابها، او اصلا موتورسواری بلد نبود. در عمراش شاید چند باری با ترسولرز ترک
موتور نشسته بود و هیچگاه هم با آن سرعت حرکت نکرده بود. باید فکری برای دو روز
طولانی باقیمانده از برنامهی سفرشان میکرد. اگر قرار بود باز هم باران ببارد،
باز هم زناش بخوابد، باز هم خودش نداند که چه کند، همه چیز از آستانهی تحملاش
خارج میشد.
زناش هنوز خواب بود از تکانها و غلتزدنهای دیشب میدانست
که خوب نخوابیده و اگر الان بیدارش میکرد، حتما اخلاقاش سگی میشد بهسمتاش
چرخید. دمر خوابیده بود. گونههایش بالش را فشار میداد و دهاناش مثل یک ماهی
قرمز روی آب، کجوکوله باز مانده بود. سعی کرد به زیبایی زناش فکر کند یا لااقل
آن را بیاد بیاورد. زناش زیبا بود. حداقل وقتی دو سال پیش میخواست با او ازدواج
کند، از این مسأله مطمئن شده بود. ولی حالا، ساعت شش و ده دقیقهی صبح، میان این
ملافههای زرد چروک، موهای وزوز آشفته، چشمهای ورم کرده و پوستی شل و درهم
فرورفته، چه انتظاری میشد داشت؟ همهاش دروغ بود. زیبایی فقط لحظهای بوده و لحظهای.
هفتهی دوم بعد از ازدواج بود که فهمید، زناش مثل
سیندرلاست، قبل از اینکه زنگهای ساعت دوازده را بزنند، میچرخد، میخرامد، نظر
همه را جلب میکند، اما بعد به ناگاه در تنهاییشان جادو از بین میرود و او به
چیز دیگری تبدیل میشود. گویی رنگها و زرقوبرقها خودبهخود محو میشوند، شاید
خودش هم این را میدانست، برای همین شبها، اتاقها را به خاموشترین شکل ممکن نگه
میداشت. یادش میآمد همان اوایل، یکبار با خنده و شوخیای این را به رویش آورده
بود و عکسالعمل زن فقط خیره شدن به او، و سکوتی طولانی بود. انگار بخواهد بگوید تو
دیگه چه جور احمقی هستی یا اینکه، خب این خیلی طبیعیه. زناش تا چند روز بعد آنقدر
سرسنگین شده بود که مرد مجبور به عذرخواهی شد و از همان ابتدا به خود گوشزد کرد که
دربارهی اینجور حقایق نباید حرفی از دهاناش بیرون بزند.
از سال آخر دانشکده، با قرارداد پیمانی در اداره استخدام
شد. تابستان آن سال، بعد از آنکه درساش تمام شد، احساس آزادی میکرد. هیچ تصمیمی
برای آینده نداشت، اگر اتفاقی نمیافتاد قرار بود چند سال بعد رسمی شود و سی سال
خدمت کند و بعد بازنشستگی، شاید ازدواجی و بچهای، اما آینده سریعتر از چیزی که
فکر میکرد پیش میآمد. یک صبح روزی پاییزی، وقتی از خواب بیدار شده بود، حس کرده
بود، یاد دختری از ذهناش خارج نمیشود. چند وقت بعد عاشقاش شده بود و بعد
متعاقبا فهمیده بود، بیعشقاش زندگی نمیتواند. دختر، متصدی تبلیغات بود البته
این عنوان را به خانواده و دوستانشان میگفتند. در حقیقت او در دکهای سیار،
نمونههای محصولات غذایی را بهصورت مجانی به مردم تعارف میکرد. در پاکتهای شیر
جدید شرکتشان را باز میکرد و با لبخندی به مشتری دربارهی مشخصات، ویتامینها و
خواصمعدنی محصولاتشان توضیح میداد. مرد یاداش میآمد که اولین گریهی دختر را
اوایل زمستان همان سال دیده بود. روی نیمکتی در پارک نشسته بودند و در سکوت داشتند
ذرت پختهی داغ میجویدند، گویی چیزی در هوای سینهاش متصاعد شده بود، یک جور بخار
که چون بغض نفساش را میگرفت و ضرباناش را به تپش میانداخت. مرد وسوسه شده بود
دست دختر را بگیرد و گرفته بود. پوست نرم و مهتابی رنگِ دست زنی زیبا، احساس خوبی
داشت. احساسی خوب اما گذرا چون کمی نگذشت که فشار دستاش از هقهق خاموش دختر کم
شد که این طور نمیتواند ادامه دهد. گفت که بیش از حد وابستهی مرد شده و این برای
هر دوی آنها خطرناک است و مرد درک نکرد که چه چیز خطرناک است؟ اواخر آن زمستان با
هم ازدواج کردند.
موتورسیکلت پیش میرفت. آهنگی قدیمی به گوش میرسید، مرد
احساس قدر و قدرت میکرد. با مهارت مدام دستهها را پیچ میداد تا دستاندازها و
چالههای جاده را رد کند. هر چه تندتر میرفت زناش از پشت محکمتر او را بغل میگرفت،
موتورسیکلتی که سواراش بودند شبیه قایقی بود روی آبی مشوش، که با لرزشهایش تن هر
دو را میلرزاند.
باز هم میشد فهمید که هنوز میبارد. احتیاجی به چرخاندن
سر و دیدن پنجره نبود. با رخوت، دست راستاش را به سوی قلباش برد و سینهاش را
فشار داد. باید مطمئن میشد که قلباش هنوز میزند. دوباره به زناش خیره شد. این
کار را فقط مواقعی که او خواب بود میتوانست انجام دهد. زناش به او میگفت که از
نگاههای او اذیت میشود زیرا چشمان هیزی دارد که دیگر شبیه آن اولها نیست. امروز
صبح، زناش هم شبیه هیچوقت دیگر نبود گویی نیمهشب او را برده بودند و کس دیگری
را جایش گذاشته بودند. البته میشود برای هر مسألهای یک پاسخ منطقی پیدا کرد.
جایی خوانده بود، آدمها شبیه آن چیزهایی میشوند که میخورند، و آنها چه خورده
بودند؟ تخم مرغ، کنسرو ساردین و سوسیس، ترشی کلم، مرغ سوخاری، پنیر و زیتون پرورده
و هزار و یک جور چیز دیگر که همه میخوردند. حال بلند شدن و رفتن کنار آینه را
نداشت تا ببیند خودش شبیه چه چیزی شده است. چشماش به بستهی قرص خواب، کنار بالش
افتاد. زناش حتما دیشب باز یکی دوتا آرامبخش خورده بود که اینطور بیخیال و سست
به خواب رفته بود. مرد با خود فکر کرد بهتر است او هم حداقل تا وقتی اینجا هستند
شبها یکی دو تایی قرص بخورد و تا لنگ ظهر بخوابد.
«ولش کن»
صبح یکی از روزها از خاطراش گذشت، یک روز معمولی، اداره
تعطیل بود. صبح که چشمانشان را باز کردند با هم قرار گذاشته بودند تا ناهار در
رختخواب پیش هم بمانند. آهنگی قدیمیای که زناش از خانهی پدریاش آورده بود را
گوش دادند. زناش بهدلیل نامعلومی هر وقت آن صدای بم و خستهی خواننده که چیزهایی
در مورد سفر میخواند را میشنید، اشک در چشماناش جمع میشد. بعد که آرام شد، شعر
آخراش را با حزن و نجوا برای مرد خواند، هنوز مصرع آخرش را بیاد داشت: «به باد بگو مرا نبرد که زمین هیچکجا،
این همه جاذبه ندارد.» زن ریشهای مرد را اصلاح کرد و جایی از صورت او را برید. هر دو
خندیدند. بعد کمی دربارهی آینده رویا بافتند و کمی هم از گذشتهها گفتند. خاطرات
کودکی، کارتونهای مورد علاقه و بازیهایشان، در چشمان هم زل میزدند و آنقدر
خیره منتظر میماندند تا ناگهان یکی کم بیاورد و بزند زیر خنده و ریسه برود. بعد
بازنده مجبور بود جریمه دهد آن هم چه جریمههایی، سبیل آتشین با ناخنهای مانیکور
شده. تا ظهر آن روز، همین بازیها را در رختخواب ادامه داده بودند، مثل بچهها.
خودش هم نمیدانست، آن روز از چه چیز در صورت هم خندهشان میگرفت؟ عصر که شده بود
با هم به پیادهروی رفته بودند. حالا که بهتر یاداش میآمد میدید، آن روز هم
باران میآمد، بارانی با قطراتی ریز و مستمر، در کوچههای خلوت درکه، به هوای
یافتن سرپناهی میدویدند و وقتی جایی را پیدا نکردند و کاملا خیس شدند به پیشنهاد
زناش، زنگ همهی درهای کوچه را یکییکی زدند و فرار کردند. هوا تاریک شد و با
لباسهایی خیس و بدنی خسته به خانه برگشتند. حتی در خانه، دوباره با پارچهای آب
همدیگر را خیس کردند، یاداش بخیر هر چند دور اما روز خوبی بود.
دیگر حتی اگر باران هم قطع میشد، برایش هیچ فرقی نمیکرد.
باید این دو روز باقی مانده از مسافرت را، هر جور شده با مسالمت به پایان میرساند
و به تهران باز میگشت. شنبه، باید به اداره میرفت و زندگی دوباره در جریان عادیاش
از سر گرفته میشد. اولین کار شنبهاش، گرفتن امضاهای تأیید مساعده بود و بعد به
بانک میرفت. شاید هم زنگی به مادراش میزد و احوال خواهرها و برادرها را میپرسید.
ساعت شش هم که مسابقهی تیم ملی فوتبال بود. میشد امیدوار بود که این بار ببرند.
باید یاداش بماند که سر راه برگشتن از اداره، کمی تخمه و پفک بخرد. چند روز دیگر
هم که سر ماه میشد و حقوق میگرفت، میتوانست برای همسراش چیزی بخرد و ناراحتی
این چند روز را از دلاش در بیاورد. دیگر هم هیچوقت این موقعهای سال ویلا
درخواست نمیکرد. همه چیز درست میشد.
به آرامی و طوریکه زناش بیدار نشود از روی تخت نیمخیز
شد، اول میخواست به آشپزخانه برود و چیزی بخورد که کیف زناش را دید که روی زمین
افتاده. دزدانه آن را برداشت و باصبر زیپاش را باز کرد. در کیف زناش همه چیز
پیدا میشد لابد برای همین همیشه کیفهای بزرگ را انتخاب میکرد. برای آنکه بداند
چیزی از مجموعهی داخل کیف کم یا زیاد نشده، یکییکی وسایل را بیرون کشید. تقویم،
بروشور ده سال پیش یک تئاتر، ماتیک و آینه، دفترچهی کاهی شعرها، زرورق کهنهی یک
شکلات، یک تکه سنگ خاکستری و یک پاکت که چند عکس در آن بود. عکسهای عروسیشان،
نمیدانست زناش چرا همیشه این خرت و پرتها را به دنبال خود اینطرف و آنطرف میکشد.
به عکسها خیره شد. عکسها، چیزهایی دربارهی دو سال پیش، تصاویر خودش و او که سفت
و سخت دستها را در کمر هم فرو برده و با جاذبهای نامرئی بههم چسبیده بودند. همهی
وسایل را به کیف برگرداند. بلند شد و به آشپزخانه رفت. داشت در یخچال را باز میکرد
که صدای زناش او را به خود آورد: «برام یه لیوان آب میآری؟ میخوام قرصام و
بخورم»
این را شنید و چیز دیگری دید. به جایی میرسیدند که جاده
وسط بیابان به انتها میرسید. سرعت موتور را کم کرد. دیگر راهی نبود. بیابان مثل
دریای ساکنی از شن تا خط افق پیش رفته بود. توقف کرد. باد میآمد و موهای زناش از
پشت روی سر او میریخت. زناش گفت: «حالا چه کنیم؟»
هیچ نگفت با تردید دستهگاز را تا انتها چرخاند و به راه
افتاد و از زوزهی موتور از خواب بیدار شد ...
خشایار مصطفوی
تهران - آذر 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر