بلوند گندهه[1]
نوشتهی دورتی پارکر
ترجمهی خشایار مصطفوی
داستان کوتاه "بلوند گندهه" نخستین بار در مجلهی بوک من[2] به چاپ رسید و در سال 1929 به عنوان بهترین داستان کوتاه سال، جایزهی
اوهنری را نصیب پارکر کرد.
هیزل مورس[3] زنی بود گنده و بور. از آن دست زنانی که مردان
وقتی کلمهی بلوند را میشنوند به یادشان
میافتدند و تحریکشده سوتی میزنند و با رذالت سری تکان میدهند. هیزل، به خودش به خاطر پاهای بلند باریکاش افتخار میکرد و با سبکسری رنج مچاله
شدن انگشتهای کلفت پایاش در کفشهای نازک پاشنهبلند را تحمل میکرد. نکتهی عجیب در مورد ظاهراش دستاناش بود، بازوهایی آویزان
و لرزان که به پنجههایی بزرگ میرسید. دستهایی که اگر با جواهرات کوچک آراسته میشدند
از ریخت میافتادند. او از آن دسته زنانی نبود که در یادها مانده باشند. در سی
و چند سالگی خاطرات روزهای گذشتهاش چون فیلمی ناتمام به ترتیب از جلوی چشماناش
سوسوزنان میگذشت. گذشتهاش پر از غریبههایی بود که آمده و رفته بودند.
در
بیست سالگی بعد از مرگ نامعلوم مادر بیوهاش بهعنوان مدل لباس به استخدام بنگاه
عمدهفروشی لباس زنانهای در آمد. آن روزها هنوز روزهای زنان گنده بود و او هم یک
نمونهی خوش آب و رنگ از آنها با سینههای درشت و سربالا بود.
کار شاقی که نداشت باید با چند مرد ملاقات میکرد و چند بعدازظهر را با آنها میگذراند،
به لطیفههایشان میخندید و به آنها میگفت که عاشق کراواتهایشان شده است. مردها
هم به او علاقه داشتند. هیزل پیش خودش خیال میکرد موردپسند یک دوجین مرد بودن
حتما امر دلپذیری است. به نظر میرسید محبوبیت
برایش ارزشی داشت که حاضر بود برای رسیدن به آن به هر کاری دست بزند.
مردها از تو خوششون مییاد و وقتی از تو خوششون
بیاد تو رو میبرن بیرون و این همون چیزیه که میخوای.
مردها عاشق دخترهای سرگرمکننده هستند پس او
تمام تلاشاش را میکرد تا بانمک، جذاب و سرگرمکننده باشد. برایش میان آنها هیچ
تفاوتی وجود نداشت. مردهای ساده یا پیچیده،
همه مفتون او میشدند. آن روزها حتی به فکرش نمیرسید
که شاید بهتر باشد یک شغل دیگر پیدا کند. ایدهاش یا اساسا پذیرشاش دویدن کنار
کسانی بود که خودشان را از تیپ زنهای بلوند میدانستند و او آنها را به عنوان
دوستاناش میشناخت. بعد از چند سال کار در تشکیلات مد و لباس، روزی
با هربی مورس[4]
آشنا شد. هربی لاغر، سریع و دوستداشتنی بود.
با چشمهای درخشان قهوهای لرزان. و عادت داشت پوست دور ناخنهایش را با حرص بجود.
هربی معمولا مست بود و به نظر هیزل مستی خواستنیترش میکرد. با وجود اینکه اغلب
با هم شوخی میکردند اما هیزل به او احترام میگذاشت. هر وقت او را میدید به
کنایه از حالت شب قبلاش عادت کرده بود بگوید:
"وای هربی دیشب با چه
خانم دلفریبی بودی. اونطوری که تو از دخترهی پیشخدمت تقاضای رقص میکردی، فکرکردم
دیگه من برات مُردم."
هیزل در همان اولین ملاقات فهمیده بود
که از هربی خوشش میآید. از همان اولین جملههای سریع و کنایهآمیز او که چیزی
درونشان بود که او را جذب میکرد. نقل قولهای دقیقاش از نمایشنامهها و لطیفهایش از کمیک استریپها؛
در حالی که به حرفهای هربی میخندید نمیتوانست از فکر تکیه
دادن به آن دستهای عضلانی که زیر آستینهای کتاش پنهان شده بود، خارج شود. دلش
میخواست به موهای صاف و مرطوب او دست بکشد. هربی
هم بیمعطلی به او دل داد. شش هفته بعد از اولین ملاقاتشان با هم ازدواج کردند.
هیزل از خیال عروس شدن لذت میبرد.
گوشهای مینشست و برای خود رویابافی میکرد. قبلا دو سه مردی که برای خرید لباس به محل کاراش میرفتند به او پیشنهاد ازدواج
داده بودند اما از نظر
هیزل آنها مردانی بیش از حد خشک و جدی بودند. مردهایی رسمی از شهرهای دسمونیس،
هیوستون، شیکاگو یا هر جای دیگر. به قول خودش از مسخرهترین جاهای آمریکا. فکر
اینکه روزی جایی بجز نیویورک زندگی کند به نظرش مضحک بود پس پیشنهادهای ازدواج
خارج از شهرش را جدی نمیگرفت. از طرف دیگر دلش میخواست زودتر ازدواج کند. کمکم
داشت سی ساله میشد و با خود خیال میکرد زندگیاش در حال از دست رفتن است. هیکلاش
پهنتر و شلتر و موهای بلوندش تیرهتر شده بود. مدام با خودش خیال میکرد شبیه زنهایی
شده که کار با رنگ مو و اکسیدان را بلد نیستند. فکرهای ترسآوری در سرش موج میزد.
تا آن موقع هزاران بعدازظهر را صرف سرگرمکردن مردانی کرده بود که فقط به او گفته
بودند خانم دلبر و بامزه. حس میکرد باری روی وجداناش است. چیزی در دورناش نهیب
میزد که در حال باختن آیندهاش است، آیندهای که همیشه خیال میکرده قرار است طور
دیگری باشد.
هربی درآمد خوبی داشت و آنها
توانستند آپارتمان کوچکی کمی دورتر از شمال شهر اجاره کنند. اتاق غذاخوری خانه با
مبلمان اداری مبله شده بود، لوستر بزرگ آویزانی با بلورهای تیره به اتاق نور میداد
و اتاق نشیمن پر از وسایل مجلل بود. دیوارهای اتاقخواب را کاغذ دیواریای خاکستری
با گلهای سرخ قدیمی پوشانده بود. عکس هربی را گذاشتند روی میز توالت هیزل و تصویر
هیزل هم روی گنجهی کشودار هربی. هیزل آشپزی میکرد
که البته آشپز قابلی بود، به خرید میرفت و یا با پسرهای پیک و زنهای رختشور گپ
میزد. عاشق آپارتماناش، عاشق زندگیاش شده بود؛ حس میکرد هربی را از ته دل میپرستد.
در ماه اول زندگی زناشوییاش هر کاری که بلد بود برای او کرد. ازدواج حس خوشایندی برایش داشت. اگر خسته میشد اهمیتی به خستگی نمیداد. جوری شوق زندگی در دروناش جوانه زده
بود انگار به تعطیلاتی طولانی رفته باشد. یک بازی جدید که در آن مجبور نبود فقط
نقش خانم طناز و زیبا را بازی کند. اگر سرش درد میکرد یا تپشقلب میگرفت آزاد
بود چون کودکی نق بزند یا اگر حوصله نداشت اصلا مجبور نبود مدام حرف بزند. اشک که
به چشمانش میآمد اجازه میداد قطرهها آرام و بیواهمه روی گونههایش فرو ریزند. ظاهرا همه چیز خوب پیش میرفت
اما گریهها ادامه یافتند. همان سال اول حتی در روزهایی که حالش خوب بود به عادت
گریستن خو گرفت. در هر موقعیتی که میتوانست بیعلت و دلیل اشک میریخت. انگار در
سالن تئاتری نشسته بود و با قهرمان نمایش همذاتپنداری میکرد و در حالی که خودش
مشکلی نداشت به حال دیگری غصه میخورد. بهتدریج با هر چیزی به گریه میافتاد.
معصومیت و اغواگری، وفاداری و خیانت یا بدبختی و خوشبختی. حس میکرد مهای جلوی
چشمهایش را میگیرد و بعد قطرهها. دوستانش با هم پچپچ میکردند:
نگاش کن دوباره داغون شد.
بعد از ازدواج شغلاش
را رها کرده بود اما گویی شغل تازهای پیدا کرده بود یکجا نشستن و زار زدن. برای
او که زیاد خندیده بود اشک ریختن خوشایند بود. همهی غمها از غم میآیند. هر چه
بیشتر غم میخورد بیشتر شکننده میشد. دلش میخواست گوشهای بنشیند و ساعتها به
آرامی برای یکی یکی خبرهایی که در روزنامهها میخواند شیون کند. بچههای ربوده
شده، دختران فراری، مردهای بیکار، گربههای ولگرد، سگهای قهرمان قربانی. حتی اگر
خبری از اتفاقات گریهآور نبود او باز نیز ادامه میداد. به هربی اعتراف میکرد
که:
به چی فکر نکنم؟ جهان پر از بدبختیه، حتی اگه بهشون فکر
نکنم.
و هربی میگفت:
آره حق با تو اِ.
با
وجود دلنازکی، دلتنگ کسی نبود. دوستان قدیمی یا آدمهایی که دیگر نمیدید را بهکلی
فراموش کرده بود. حتی به مادرش هم فکر نمیکرد. بهنظراش طبیعی بود که بعد از
ازدواج دیگر به گذشتهاش دلبستگی نداشته باشد. همه چیزاش هربی شده بود اما هربی
هم سرحال نبود. هربی اوایل از اینکه با هیزل تنها بود لذت میبرد.
داوطلبانه از همهی دوستان و آشنایاناش فاصله گرفت تا تمام وقتاش را با همسراش
بگذراند اما روزی حس کرد که گویی اسیر زندانی شده پس به دنبال راه فرار از قفسی که
خود برای خویش درست کرده بود میگشت. نمیدانست باید چه کار کند تا خودشان را از
آن موقعیت خارج کند. مثلا یک شب که با همسراش در اتاق گرمونرم نشیمن نشسته بود
فقط سکوت میکرد. اما سراسر شب بعد از هر چیز کوچکی حرفی در میآورد. واقعیت این
بود که او از افسردگی مبهم و بیدلیل هیزل
به ستوه آمده بود. روزهای متمادی وقتی به خانه برگشته بود زناش را خسته و نگران و
درهمفرو رفته دیده بود و هربار توانسته بود فقط یک کار بکند؛ اینکه گردناش را
ببوسد و با نوازش شانهها از او خواهش کند به هربی خودش بگوید که چه اتفاقی
افتاده که آنقدر غمناک است. هیزل، عاشق آن لحظهها و آن حالت پرخواهش هربی بود
اما دفتر زمان بیتوقف ورق میخورد. چیزها تغییر میکردند. بهتدریج هربی به این
نتیجه رسید که ناراحتیهای هیزل واقعی نیستند پس فاقد اهمیتاند. دیگر هر وقت او
را در آن حالات پریشان میدید میگفت:
اوه محض رضای خدا. چیه
دوباره ماتم گرفتی؟ خیله خب بشین همین جا و ماتم بگیر تا مغرت متلاشی شه. من که میزنم
بیرون.
بعد درب آپارتمان را به هم
میکوبید و تا نصفههای شب که سیاه مست شده بود برنمیگشت. از سوی دیگر هیزل هم واکنشهای
تازهی هربی را نمیفهمید و سوالی سردرگماش کرده بود. اینکه چه اتفاقی برای
ازدواجشان افتاده است؟ ابتدا عاشق هم بودند اما بعد انگار طی فرایند نامعلومی به
دشمن هم تبدیل میشدند. بهتدریج هربی فواصل ترک محل کار تا رسیدن به خانه را دیر
و دیرتر میکرد. هیزل گوشهای مینشست و با خودش تصور میکرد:
شاید الان یه ماشین هربی
را زیر گرفته باشه، شاید الان خونریزی میکنه، شاید در حال مرگه. اوه نه، حالا
دارن کفن و به دورش میپیچن.
بعد از مدتی اما به این ترسها هم عادت کرد.
انگار هربی با زنده ماندناش فریباش داده باشد. پس با او بدتر رفتار میکرد. تمام
روز و شب انتظاراش را میکشید و با خودش استدلال میکرد:
یعنی چی؟ وقتی یه نفر میخواد
با یه نفر دیگه باشه به سریعترین راهی که ممکنه خودش و به اون نفر میرسونه.
اما خبری از هربی نبود. با
ناامیدی آرزو داشت او همیشه خانه باشد. به نظراش ساعتهای زندگیاش از وقتی حساب
میشد که او برگشته باشد. اما هربی معمولا قبل از ساعت نه شب و شام سر و کلهاش
پیدا نمیشد. همیشه هم آنقدر مشروب خورده
بود که روی پاهایش بند نبود. چیزی نمیگذشت که عصبی بهانهای برای دعوا با هیزل
پیدا میکرد و با قهر و فریاد دوباره خانه را ترک میکرد. با اینکه هیزل فهمیده
بود هربی در طول زندگیاش حتی یک کتاب نخوانده اما او از اهمیت وقتاش میگفت و
اینکه نمیخواهد زندگیاش را در آن خانه با هیچ نکردن کنار او هدر بدهد.
از من چه انتظاری
داری؟ اینکه تموم شب و تو این آشغالدونی رو دمم بشینم؟
با جوشش خشم این سوأل را میپرسید،
بعد دوباره درها را به هم میکوبید و میرفت بیرون. هیزل دیگر نمیدانست چه کار
باید بکند. انگار کنترل امور از دستاناش خارج شده بود. دیگر حریف شوهراش نمیشد
حتی دیگر نمیتونست با او سازش کند. فقط میتوانست به صورت دیوانهواری با او
بجنگد. روزمرگی هولناکی بر او سایه میانداخت و او با نیشزدن و خراشدادن گویی میخواست
از خودش محافظت کند. چیزی که همیشه ته قلباش میخواست یک خانهی باصفا با شوهری
موقر، متین و بامحبت بود. کسی که سر وقت به سر کار میرود و سر وقت بازمیگردد.
مردی که هنگامهی شام خانه است. شبهای شیرین و آسودهای را میخواست. فکر خیانت و
رابطه برقرارکردن با باقی مردها برایش وحشتناک بود و خیال اینکه شاید هربی برای
یافتن چیزهایی که دیگر از او نمیخواست به دنبال زنهای دیگر برود برآشفتهاش میکرد.
به نظر میرسید که همهی آنچه از رمانهای قرضی کتابخانهها، داستانهای مجلاتزرد
و صفحاتزنان در روزنامههای اقتصادی خوانده بود با همسرانی که عشق شوهرانشان را
گم کرده بودند رابطه داشت. همهی داستانها حامل یک روایت بودند. عشقی پاکیزه و
منزه و بعد ازدواجی رویایی، دوستانه و شاد زیستن و پس از آن به علت نامعلومی به
پایان رسیدن همه چیز. هیزل دلش میخواست این چیزها را فراموش
کند و فریبنده به هربی بگوید:
بزار
امشب دوباره وحشی بشیم. چی میگی؟ ها؟
آدمها زمان را میکشند.
بیهوده پرسه میزنند و وقتی مرگشان فرا رسید میبینند که هیچ نکردهاند. پس همه
به دنبال چیزی میگردند. بیرون میروند، به رستوران یا کابارههای گران، مشروب میخورند که خوش بگذرانند ولی بدبختانه همه چیز وارونه میشود. هیزل دیگر نمیتوانست
هیچ جور سرگرمی یا تفریحی در مستشدنهای هربی پیدا کند. دیگر نمیتوانست به شوخطبعیهای عجیباش بخندد. حالا در رفتار هربی افراط
میدید و دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و سرزنشاش نکند که:
بس کن هرب. دیگه کافیه. بسهت نیست؟ اول صبحی چه احساسات وحشتناکی داری، همهاش
به خاطر اون لیوانیه که تو دستته...
هربی هم با عصبیت
جواب میداد:
باشه
سگ اخلاق. مزخرفه، مزخرف، مزخرفه، مزخرف ...
انگار که هیزل از اولاش مزخرف بوده. یک نکبت
مزخرف سرگرمکننده! همیشه همینطور بود دعواهایی در صحنههای مختلف، یکی تمام میشد
و دیگری دوباره در خشم آغاز میشد. هیزل دقیقا نمیتوانست روزی
که نوشیدن را آغاز کرد را به یاد بیاورد. هیچچیز روزهایش را از هم متمایز نمیکرد.
روزها شبیه قطرههای روی شیشهی پنجره یکی پس از دیگری چکهکنان دنبال هم جاری و
بعد ناپدید میشدند. شش ماه، یک سال و در نهایت سه سال از ازدواجاش به همین منوال
گذشت. قبلا هیچگاه احساس نیاز به مشروب نمیکرد. میتوانست همهی
شب را پشت میز بار بنشیند و بیتفاوت به دیگرانی بنگرد که با حرارت لیوانها را
خالی میکنند و خودش بیتفاوت فقط به آنها نگاه میکند. واقعیت این بود که از مزهی
الکل نفرت داشت و جین ساده یا مخلوطشده بیمعطلی مریضاش میکرد اما به مرور شروع
به امتحان کردن انواع نوشیدنیها کرد و آخر سر هم سلیقهی خود را شناخت. ویسکی
اسکاتلندی که به آن میگفتند اسکاچ. کمی بعد از اینکه نوشیدن را شروع کرد دیگر
ویسکیاش را بیآب یا یخ مینوشید تا سریعتر اثری که میخواست را رویاش بگذارد.
هربی از اینکه میدید زنش هم مینوشد خوشحال بود. دیگر زیاد با هم حرف نمیزدند مینشستند
و تا خرخره ویسکی میخوردند تا شاید در نئشگی الکل زمانهای خوب گذشته را تکرار کنند.
هربی برای یک پیک دیگر ترغیباش میکرد:
واوو چه دختر شجاعی، این یکی و که بزنی دیگه جوش مییاری ...
اما ویسکی آندو را به هم
نزدیکتر نکرد. با هم که مست میکردند کمی احساس خوشبختی میکردند فقط کمی، اما
حالشان که جا میآمد دوباره همان غریبههای همیشگی برای هم شده بودند. زندگیشان
چون قطعهای کوراتت[5] شده بود.
فصلی معتدل، فصلی گرم، فصلی خشک و فصلی سرد. صبحها از خواب که بیدار میشدند نمیدانستند
کجایند. گویی همه چیز در آن هالهی جلوی چشمانشان گم بود. یادشان نمیآمد چه گفتهاند
یا چه کردهاند. فقط با سکوت و نگاهی کینهورز از کنار هم میگذشتند تا اینکه
دوباره به شبنشینی دیگری بنشینند و بعد از چند جام اسم همدیگر را صدا کنند و باز
یکدیگر را ببوسند و به خوابی طولانی بروند.
وای این لحظه عالیه هرب، میبینی
چقدر خوبه؟ من خیلی بد بودم. نمیدونم شاید خسته بودم ... ولی همه چی دوباره درست
میشه حالا میبینی.
کمی بعد و فقط کمی بعد از
آشتی، رفتار ملایم و امید پایان مییافت انگار فقط این ویسکی بود که میتوانست به
آنها بلندمنشی بخشش یکدیگر را اعطا کند. روزها میگذشت و آنها هر چه بیشتر خود را
در الکل غرق میکردند از آن توهم صلحجویانه هم دورتر میشدند. دوباره دعواهای
تازهای به وجود میآمد اینبار با حالات غیرطبیعی و البته خشنتر، صحنههایی
مملو از دشنام و خشونت فیزیکی.
صبح یکی از روزها که باز با
خماری الکل بیدار شدند هربی وحشتزده به همسراش خیره شد که کبودیای بنفش زیر چشماش
دیده میشد. آن روز سرکار نرفت با خواهش و پشیمانی دور زناش میچرخید و برای
جبران هر کاری که بلد بود برایش میکرد. آخر سر هر کدام جداجدا دوباره بساط میگساری
را چیدند و بعد از چند پیک به سمت هم کشیده شدند. هیزل مدام دربارهی کبودی زیر
چشماش حرف میزد تا اینکه هربی دوباره سرش داد کشید و بعد با قهر از خانه زد
بیرون و تا دو روز بعد دیگر بازنگشت. هر بار که هربی خانه را با عصبانیت ترک میکرد
تهدید هم میکرد که بهتر است دیگر کسی منتظرش نباشد زیرا میخواهد برای همیشه این خانه
را ترک کند. هیزل اما هیچوقت باور نمیکرد که ممکن است آن دو روزی از هم جدا شوند.
جایی در سراش یا قلباش امید محوی وجود داشت که روزی بالاخره همه چیز عوض خواهد شد
و خودش و هربی ناگهان به زندگی آرام زناشویی میرسند که آرزویش را داشت. خانهاش،
مبلمان خانهاش و شوهراش، چیزی به غیر از اینها نمیخواست. از سوی دیگر تحمل
کشمکش و نزاعهای بیشتر را نداشت. آن قطرههای گرم دیگر، دیگر برای خودش فرو میریختند.
گریان مدام میان اتاقها راه میرفت و نمیتوانست به هربی فکر نکند. تنفر از
تنهایی در آن روزها درقلباش شکل گرفت و مقصراش را فقط هربی میدانست. انگار
زندگیاش تغییر میکرد. قبلا همهچیز تا این حد وحشتآور و بیزارکننده نبود. برای
فرار از تنهاییاش شروع به نوشیدن در روز کرد. تنهایی، تنهایش نمیگذاشت و مجبور
بود همیشه مست باشد. مستی او را از دست دنیا عصبی نمیکرد. فقط دنیایاش را تار و
دور میکرد و در هالهای از غبار فرو میبرد. روزها و شبها در رویاهایی قدم میزد
که در آن هیچچیز حیرتانگیز نبود.
چندی بعد زنی در همسایگیشان
خانه کرد. خانم مارتین[6]،
زنی بلوند و جا افتاده که چهل سالی داشت و آیینهی تمامنمایی از چند سال بعد هیزل
بود. شاید به خاطر شباهتشان سریع با هم رابطهای ناگسستنی آغاز کردند. بیشتر
اوقات را با هم میگذراندند. هیزل از خواب که بیدار میشد به خانهاش میرفت و تا
شب بعد همچنان با هم مینوشیدند.
با وجود دوستیای که بینشان
به وجود آمده بود؛ هیزل هیچوقت در مورد مشکلات خصوصیاش به خانم مارتین حرفی نمیزد.
موضوع زندگیاش به نظر پیچیدهتر از آن بود که راحت گوشهای لم بدهد و در مورداش
حرف بزند. در عوض اجازه داد خانم مارتین فرض کند که شغل شوهراش باعث دوری زیاد او
از خانه است. البته برای خانم مارتین هم اهمیتی نداشت. به نظر او شوهرها نقششان
همین بود؛ دور بودن از خانه. زندگی خودش هم در سایهای از ابهام قرار داشت. واقعیت
این بود که خانم مارتین شوهر مرئیای نداشت حرفی هم در موردش نمیزد طوری که مردم
خود باید تصمیم میگرفتند که شوهرش مرده یا به مسافرتی طولانی رفته. اما ظاهرا با
جویی[7] یکی از مردانی که به خانهاش میآمد رابطهی ویژهای داشت.
جویی اغلب با دوستاناش میآمد که خانم مارتین پسرها صدایشان میکرد. پسرها
مردهایی چهل پنجاه سالهی مست و شوخ بودند.
هیزل مورس از شرکت در مهمانیها خوشحال بود، هربی دیگر به ندرت شبها به خانه برمیگشت
اما اگر میآمد حتی به قیمت سپری کردن یک بعدازظهر پرجنجال هیزل خودش را موظف میکرد
در خانه بماند. ته قلباش هنوز دلش میخواست با هربی بماند. باور نداشت اما به
خودش میگفت:
شاید
بالاخره امشب همه چیز درست شه.
پسرها
همیشه با خود چند بطر نوشیدنی میآوردند و خانم مورس آنقدر مینوشید که سرزنده،
مهربان و بیشرم میشد. طوری که اگر هربی را میدید میتوانست از پس دعوای جدیدی
بربیاید و اگر خبری از هربی نبود همانجا میماند و توجه و تأیید پسرها را جلب میکرد.
از حرفهایشان به هیجان میآمد.
کی میگه
من عبوسم؟ کی میگه دیگه جذاب نیستم؟ که از رده خارجم؟ یه آدمهایی اینجان که جور
دیگهای فکر میکنن.
اد[8] یکی از پسرها که در یوتیکا[9] کار میکرد تقریبا هر هفته به نیویورک
میآمد. او مردی خجالتی و سربهزیر بود طوری که حتی از معرفی خودش هم ترس داشت.
اد متأهل بود. حتی عکسهای خانوادهاش را به خانم مورس نشان داده بود و او هم
صادقانه خیلی از عکسها تعریف کرده بود. بهمرور زمان دوستی خاص اد و خانم مورس
توسط جمع پذیرفته شد. وقتی همه پوکر بازی میکردند اد به جای او پول روی میز میگذاشت. کنارش مینشست و در طول بازی، گهگاه زانوهایش را به پاهای
او میمالید. خانم مورس معمولا خوششانس بود بیشتر اوقات با مشتی مملو از
اسکناسهای بیست دلاری و ده دلاری به خانه برمیگشت و از بردهای متوالی لذت میبرد.
یکبار که هربی او را با یک مشت اسکناس مچاله شد در آستانهی در خانه دید دعوایی
راه انداخت و از الفاظ وحشتناکی استفاده کرد، آخر سر هم گفت:
خب حالا با این پولها چه غلطی میخوای بکنی؟ همه رو خرج
اسکاچ میکنی دیگه، نه؟
خانم مورس حرفی
برای گفتن نداشت اما جواب داد:
نه میخوام سعی کنم از این نانجیبخونه فرار کنم. حتی یه بار هم فکرش و نکردی.
کردی؟ البته که نکردی اخلاق لردیات باهاش در تضاده.
هیزل فراموش کرده
بود که از کی با اد شروع کرد. انگار که همیشه با هم بودهاند. هر زمان یکدیگر را میدیدند
یا از هم جدا میشدند لبهای همدیگر را میبوسیدند انگار با هم زن و شوهر باشند. حتی
گاهی باهم که بودند بوسهی کوچکی رد و بدل میکردند که هیزل آن بوسهی سریع را
بیشتر دوست داشت. اما چه فرق میکرد هنگامی که با او نبود دیگر به او فکر نمیکرد.
اد به آرامی دستهایش را به شانهها و کپل هیزل میکشید و میگفت:
یاه، چه بلوند سرگیجهآوری ...
طوری این جمله را
میگفت که انگار میخواهد بگوید:
چه
اسباب بازیای باحالی.
هیزل در یکی از
بعدازظهرها که از خانهی خانم مارتین برمیگشت هربی را در وضعیت دیوانهکنندهای
در اتاق خواب یافت. ظاهرا هربی چند شب پشت سرهم نوشیده بود. صورتاش خاکستری شده
بود دستاناش انگار که به برق وصل شده باشند پیوسته میلرزیدند. روی تخت دو چمدان
کهنه مملو از اسباب و اساساش افتاده بود. فقط عکس هیزل روی گنجهاش باقی مانده
بود و در باز کمد هربی نشان میداد که هیچ لباسی در جالباسیها نیست. هربی از صدای
او بیدار شد و با خندهای گفت:
دارم میترکم. از کارم خلاص شدم. یه کار دیگه تو دیترویت[10]
پیدا کردم.
هیزل لبهی تخت
نشست. قبل از اینکه به خانه برگردد چهار شیشه اسکاچ نوشیده بود که در اثراش همهچیز
را غیر واقعیتر و مهآلودتر از همیشه میدید. با رخوت جواب داد:
شغل خوبیه؟
آره. فکر کنم. ظاهرش که خوبه. خوبه.
به سمت چمدانها
رفت تا با دردسر درشان را ببندد.
یه سری اوراق قرضه تو بانک دارم. دفترچهاش تو طبقهی بالای کمدته. وسایل و
باقی خوردهریزها هم مال تو.
آخر جملهاش نگاهی
به زناش انداخت و پیشانیاش چین خورد و بغض کرد.
لعنت. من تموم شدم هیزل. دارم بهت میگم من تموم شدم.
خلیه خب. خیله خب.
هیزل، هربی را
نگاه میکرد که در یک سمت قایقی نشسته. مردی که تمام شده بود و خودش در انتهای
دیگر قایق. ناگهان حس کرد تمام بدناش درد میکند. هنجرهاش آنقدر خسته بود که
انگار صدایی از آن درنمیآمد:
دوست داری قبل از رفتنت یه پیک با هم بزنیم؟
هربی دوباره نگاهی
به زناش انداخت و اینبار گوشههای لباش به نشانهی منفی چروک خورد.
یه حماقت دیگه؟ یه کودنبازی دیگه؟ برای تغییر. مگه نه؟ باشه خیلهخب. یه
شات دیگه هم با هم میزنیم.
هیزل تلوتلو خوران
و با عجله به سمت بار رفت. برای هرب لیوانی بزرگ ویسکی و نوشابهی گازدار مخلوط
کرد و برای خودش هم چند اینچ ویسکی ریخت و با سرعت سر کشید. دوباره لیوان خودش را
پر کرد و با دو لیوان به اتاقخواب بازگشت. هربی موفق شده بود بند هر دو چمدان را ببندد.
اورکت و کلاهاش را گرفته بود دستاش. لیوان ویسکیاش را بالا گرفت.
به سلامتی ...
با لبخندی ناگهانی و نامعلوم به هیزل زل زد.
چشمات؟
چشمات چقدر تیره شدن. انگار چشمات و غبار گرفته.
هر دو با هم لیوانها را سر کشیدند. هربی لیواناش را روی زمین گذاشت. بعد دو
چمدان بزرگ را بلند کرد.
باید
برم. بلیط قطارم برای ساعت ششه.
هیزل تا راهپلهها خود را به دنبالاش کشید. موسیقیای شنیده میشد که صدایش
در سراش اوج میگرفت. لابد آهنگی بود که از گرامافون خانم مارتین پخش میشد.
هیچوقت این طور چیزها رو دوست نداشت. خواننده میخواند:
شب و روز همیشه هنگامهی بازیه، دلت میخواد
بریم خوش بگذرونیم؟
قبل از درب خروجی ساختمان، هربی چمدانهایش را زمین گذاشت و به طرفاش برگشت:
خب.
خب مواظب خودت باش. مراقب خودت هستی مگه نه؟
آره
البته.
در خروجی را باز کرد اما دوباره به سمتاش برگشت و هر دو دستش را در دست گرفت:
خداحافظ هیز، خوششانس باشی.
هیزل با ترس دستاش را از دست هربی بیرون کشید و تکانی داد:
ببخشید دستکشهام نمناکن، شاید ویسکی
روشون ریخته.
وقتی در پشت سر هربی بسته شد هیزل با سرعت خودش را به خانه رساند و وقتی پیش
خانم مارتین برگشت هیجانزده و سرزنده بود. آن روز عصر پسرها آنجا بودند. اد هم
بود. مست و سرخوش. مدام میگفت عاشق اینجاست، عاشق نیویورک. هیزل آن روز مدام از او دور میشد. آخرسر نزدیکاش
رفت و برای دقیقهای شمرده و با دقت با او حرف زد.
هربی
امروز ترکم کرد. برای زندگی رفت سمت غرب.
واقعا؟
اد به خانم مورس زل زد و ناخودآگاه با گیرهی خودنویساش که در جیب جلیقهاش
بود بازی میکرد.
فکر میکنی خوبه که رفته، نه؟
من اون و میشناسم. میشناسم. آره
خوبه.
تو دوباره بر میگردی تو همون خونه و مثل قبل زندگی میکنی؟
میدونی، منظورم اینه که ... چی کار میخوای بکنی؟
هه، نمیدونم. دیگه هیچ مزخرفی و نمیدونم.
هی آروم باش. این چه طرز حرف زدنه؟ چیزی که تو الان
بهش احتیاج داری یه طوفان حسابیه به نظرت
چطوره؟ ها؟
فقط استریت[11]، وقتی بازی پوکر تمام شد او چهل و سه
دلار برده بود. اد او را تا دم آپارتماناش همراهی کرد.
یه بوسهی کوچولو بهم میدی؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند او را میان بازواناش پیچید و سخت بوسید.
هیزل کاملا تسلیم بود. اد با همان خشونت رهایش کرد به چشمانش خیره شد و بعد با
دلواپسی گفت:
حال نداری؟
من؟
نه من محشرم.
II
صبح، هنگامی که اد اتاق خواب را ترک میکرد. عکس هیزل را که روی کمد خالی هربی
مانده بود را با خودش برد. گفت میخواهد وقتی در یوتیکا است به عکساش نگاه کند.
هیزل هم عکس هربی را از جلوی چشماش برداشت و در کمد پنهاناش کرد. وقتی برای
آخرین بار به عکس نگاه میکرد دلش میخواست تصویر لبخندزنان هربی را پارهپاره
کند. با چند استکان موفق شد فکرهایش را از او دور کند. ویسکی برایش همه چیز را کٌند
میکرد. در آن غبار میشد آرام ماند. رابطهی جدی با اد را بیحرف پذیرفته بود.
فقط پذیرفته بود. شوق و حرارتی نداشت. اد برایش خوب بود. به او مقرری ثابتی میداد
و گهگاه هدیههایی برایش میآورد که به نظر هیزل بیاهمیت بودند. او هیچ برنامهای
برای آینده نداشت به جای اینکه پولها را دربانک بگذارد تا میتوانست همه را خرج
ریخت و پاش میکرد.
هنگامی که موعد اجارهنامهی خانهاش رو به اتمام بود این اد بود که پیشنهاد
کرد آنجا را ترک کند. رابطهی اد با خانم مارتین و جویی بر سر مشاجرهای در بازی
پوکر تیره شده بود و همه منتظر یک دعوایی بزرگتر بودند.
بزار از این جهنم بریم بیرون. چیزی که ما میخوایم یه
خونه نزدیک ایستگاه مرکزی قطاره، این طوری برای من هم آسونتره.
آنهنگام هیزل چهل ساله شده بود. اد آپارتمان کوچکی اجاره کرد و به آنجا نقل
مکان کردند. تنها حسناش این بود که مستخدمهی رنگینپوستی هر روز برای نظافت و
تهیهی قهوه به خانهاش میآمد. هیزل میگفت:
دیگه از کار خونه راحت شدم.
روزها قبل از آنکه برای شام بیرون برود قهوه تنها چیزی بود که در خانهاش پیدا
میشد. با اینکه غذای زیادی نمیخورد اما الکل او را روزبهروز چاقتر میکرد. با
این حال خودداری و پرهیز از نوشیدن به نظراش شبیه لطیفه بود، بهخودش میگفت:
بدرک، من هر وقت هر جور بخوام میتونم
بشم.
معمولا تا از بیخود شدن مست میکرد و
به ندرت به خودش اجازه میداد که هوشیار باشد. که البته حفظ همیشگی مستی هزینهی
زیادی داشت. اگر آنطور ادامه میداد یا اد ورشکست میشد و یا خودش مالیخولیا میگرفت.
پس اد او را پیش جیمی[12] برد. آدمی مغرور و پستفطرت با خانهای
قدیمی مملو از آدمهایی همیشه مست، گروهی که در زندگیشان کاری بجز میگساری
نداشتند. اد فکر میکرد اگر خانم مورس را به آنجا ببرد کمی از تنهاییاش کاسته،
شاید دوستی هم پیدا کرد و دیگر آن همه نمینوشید. مواقعی که اد در نیویورک نبود
مردهای خانهی جیمی او را بیرون میبردند و برایش مشروب میخریدند. اد از محبوبیت
هیزل به خودش افتخار میکرد. هیزل به محض اینکه اد به شهراش بازمیگشت خودش را به
خانهی جیمی میرساند. بهخودش حق میداد که به جای تحمل تنهایی با آدمهایی شبیه
خویش معاشرت کند. خانهی جیمی مانند باشگاهی بود که اعضاء آن بیشتر زندگیشان را
آنجا سپری میکردند. همهی زنها به شکل واضحی شبیه یکدیگر بودند. اشخاص گروه
دائما تغییر میکردند با این حال همیشه تازهرسیدهها مانند همان کسانی بودند که
به جایشان جایگزین شده بودند. همگی زنهای گنده و قویبنیهای با شانههای پهن و
سینههای درشت و صورتهای توپر، ملبس به لباسهای نازک سرخ و شهوتآوری بودند که
معمولا بلند بلند میخندیدند و اغلب دندانهای زرد و تیرهشان را که شبیه گلدانهای
سفالی بود نشان میدادند. در همهشان نوعی بیتفاوتی نسبت به امور دنیا و شاید یک
جور کلهشقی دیده میشد. آنها عموما بین سی و شش تا چهل و پنج ساله یا چیزی در همان
حدود بودند و عناوین اسامیشان را با نام فامیلی شوهران غایبشان ترکیب کرده بودند.
اسمهایی چون خانم فلورانس میلر[13]،
خانم ورا لیری[14]، خانم
لیلیان بلاک[15]. این نوع
اسم ساختن در عین اینکه استواری ازدواجشان را نشان میداد به فریبندگی آزادیشان
نیز اشاره میکرد. در واقع تنها یکی دوتا واقعا طلاق گرفته بودند و بیشترشان دارای
همسرانی مبهم بودند. برخی هم مدت کوتاهی از جداییشان میگذشت و خودشان را بر
مبنای مصالح زیستشناختیشان شرح میدادند. از بین آن زنها، معدودی مادر بودند و
هر کدام پسربچهای داشتند که جایی مدرسه میرفت یا دختربچهای که توسط مادربزرگاش
نگهداری میشد. گاها مقارن با صبح وقت تماشای عکسها و گریهزاری برای کودکانشان
بود. آنان زنانی راحت، صمیمی، مهربان و در عین حال رام نشدنیای بودند که طبیعتی
آسودهطلب داشتند. هرگز در مورد مسائل مالی هیچ نگرانیای نداشتند و معتقد بودند
با قضاوقدر همهی مشکلات حل خواهد شد. هنگامی که پولهایشان ته میکشید مدت کوتاهی
تلاش میکردند تا مرد بخشندهی دیگری را پیدا کنند و این تغییر مداوم مردها به
سادگی در زندگیشان رخ میداد. هدف همهشان این بود که در نهایت روزی به مردی
برسند که به طور همیشگی صورت حسابهایشان را تا قران آخر پرداخت کند. در عوض پیدا
کردن آن نوع مرد حاضر بودند نسبت به هر چیزی که ستایش میکردند یا میخواستند کوتاه
بیایند. مردان پولدار همیشه آنها را شیفتهی خود میکردند. اما بااینکه آن زنها
سادهگیر، آرام و همهچیز پذیر بودند. سال به سال مشکلاتشان افزوده میشد. خانم
مورس که نسبت به باقی شانس آورده بود. اد سال خوب مالیای را گذرانده بود. کمک
هزینهاش را زیاد کرد. حتی به او کتی از پوست خوک آبی هدیه داد. خانم مورس مدام
مراقب اخلاق و رفتاراش با اد بود و سعی میکرد خودش را بشاش و شاد نشان دهد چون اد
نمیخواست شکایت یا اعترافی از درد، خستگی یا بیزاری بشنود.
هی گوش کن. من به اندازهی کافی بدبختیهای خودم و
دارم. هیچکس دلش نمیخواد بدبختیهای دیگران و بشنوه. الان چی کار میخوای بکنی؟
میخوای تفریح کنی و مشکلات و فراموش کنی؟ میبینی حالا یه لبخند کوچیک بزن.
اونوقت دختر خودمی.
هیزل آنگونه که با هربی نزاع کرده بود هرگز علاقهای به دعوا با اد نداشت.
اما میخواست هر موقعی که میخواهد از
امتیاز غصهخوردن استفاده کند و همیشه شاد بودن برایش عجیب مینمود. همهی
زنهایی که دیده بود هیچکدام مجبور نبودند با مشرب درونیشان مبارزه کنند. مثلا
خانم فلورانس میلر، مرتب هر جایی که دوست
داشت زار میزد و مرداش بیتاب هر کاری میکرد تا او را آرام کند. باقی هم همهی
بعدازظهرها را آیهی یاس و قصهی ناخوشیهایشان را میخواندند و نگهبانانشان به
آنها همدردی عمیقی میدادند. هیزل مواقعی که مشروب به او نمیرسید احساسات
ناخوشایندی پیدا میکرد. حتی یک بار که در خانهی جیمی نمیتوانست جلوی انتشار غماش
را بگیرد اد تنهایش گذاشت. اد با خشم غر زد که:
میشه بهم بگی چرا تو خونه نموندی تا
به بعدازظهر همه گند نزنی؟
با غم ،ظاهرا حتی دوستان اندکاش هم میرنجیدند.
میگفتند:
دوباره چه بلایی سرت اومده؟ چرا نمیخوای هم شأن سن و
سالت رفتار کنی؟ یه کم نوشیدنی بزن و این ناراحتیت و دور بریز.
هنگامیکه رابطهاش با اد تقریبا سه
ساله میشد. اد برای زندگی به فلوریدا[16]
رفت. اد دوست نداشت ترکاش کند برای همین به او چکی با رقم درشت و مقداری سهام داد
و حتی وقتی میخواست با او خداجافظی کند چشماناش مرطوب شد. اما خانم مورس دلاش
دیگر برای کسی تنگ نمیشد. دیگر اد به ندرت به نیویورک میآمد. شاید سالی دو یا سه
دفعه و با عجله از قطار مستقیم به دیدارش میرفت. او هم همیشه از دیدناش خوشحال
میشد. اما هیچوقت از اینکه قرار است اد زود او را ترک کند متأسف نمیشد. چارلی[17] یکی از آشنایان اد که در خانهی جیمی
دیده بود مدت طولانیای بود که به او علاقه داشت. او همیشه به دنبال فرصتی بود که
به او برسد و میل داشت مدام دور و اطرافاش پرسه زند تا به بهانهای سر صحبت را با
او باز کند. او همیشه از دیگران سراغ میگرفت که آیا خانم مورس در غیبتاش در مورد
او حرفی زده یا نه. بعد از اینکه اد رفت، چارلی مهمترین نقش را در زندگیاش بازی
میکرد. هیزل، چارلی را در دستهای از مردان قرار داده بود با عنوان: "هی بدک نیست." تقریبا یک سال بود که چارلی در زندگیاش بود که او وقتاش را بین او و سیدنی[18] مردی که همیشه در خانهی جیمی بود
تقسیم کرد. بعد چارلی آن دو را با هم تنها گذاشت و از زندگی خانم مورس خارج شد.
سیدنی یهودی کوچک و باهوشی بود که لباسهای شیک و گرانقیمتی میپوشید و هیزل از
با او بودن راضی بود. سیدنی، همیشه او را سرگرم میکرد و بلند بلند خندیدن با او از
روی اجبار نبود. از طرف دیگر هم او کاملا مورد پسند مرد جدیداش بود. اندام کمی
فربه شدهی هیزل برایش زیبا بود و با خودش خیال میکرد که خانم مورس بینظیرترین
زنی است که در زندگیاش بوده. مواقعی که مست و سرخوش میشد این امر را به او
اعتراف میکرد:
یه زمانی یه دختری مال من بود عادت داشت هر موقع که از
دستش بر میاومد خودش و از پنجره پرت کنه بیرون. اما تو، تو یه چیز دیگهای.
مدتی بعد سیدنی با دختر مرد ثروتمند و موقری ازدواج کرد. بعد بیلی[19] وارد زندگیاش شد کمی بعد از بیلی،
فرد[20] و بعد دوباره بیلی برگشت. در دنیای مه
گرفتهی او هیچوقت بیاد نمیآورد که مردها کی وارد زندگیاش میشوند و کی خارج.
دیگر هیچ شگفتیای در آدمها نبود. دیگر هیچ هیجانی از آمدن و هیچ غمی از رفتنشان
در او بهوجود نمیآمد. این طور به نظر میرسید که همیشه میتواند مردها را جذب
خودش کند بااینکه هر کدام به اندازهی تواناییشان برایش بخشنده بودند اما
هیچکدامشان به اندازهی اد پولدار نبودند.
روزی خانم مارتین را در اتاق نشیمن خانهی جیمی دید و دیداری تازه کرد. جویی،
دوست خانم مارتین در یک سفر کاری هربی را دیده بود. جویی طوری با ستایش از هربی تعریف
کرده بود که به نظر میرسید اوضاعاش مرتب بود. هربی در شیکاگو[21]
مستقر شده بود و با زنی زندگی میکرد که بهقول خودش عاشق او بود. خانم مورس آن
روز تا توانست نوشید. خبر را با علاقهی کمی شنید مثل کسی که خبرهایی در مورد لغزشهای
رابطهی خصوصی کسی که اسماش یاداش نمیآید میشنود و با خودش خیال میکند شاید آن
شخص ناشناس را بشناسد.
شاید
تقریبا هفت سالی از آخرین بار که دیدمش میگذره، خدای من هفت سال.
هر روز بیشتر و بیشتر روزهایش در تنهایی و جهان درونیاش گم میشد. او هرگز
تاریخ روزها را نمیدانست. حتی مطمئن نبود که در چه روزی از هفته است. هنگامیکه
در بحثها به حادثهای در گذشته اشاره میشد با بیقراری پریشان میشد که:
خدای من یعنی اون یه سال قبل بود؟
او از زمان و عدمدرک آن خسته بود. خسته و غمگین. دیگر تقریبا هر چیزی میتوانست
برایش معنای اندوهباری به ارمغان بیاورد. حتی اسبهایی که در مسیر ماشینروی
خیابان ششم با تقلا حرکت میکردند یا آدمهایی که در پیادهروها با سرعت به سمتی
میرفتند. به سختی میتوانست جلوی سیل اشکی که به سمت چشمانش سر ریز میشد را
بگیرد. گذشتهی دردناک و پر فراز و نشیباش در لیوانهای پیاپی نوشیدنی خودش را به
او نشان میداد. مدتی بود که خیال مرگ در ذهناش آمده و مانده بود. فکر نیستی مثل
یک امید وهمآلود در سراش رشد میکرد. اینکه مردن حتما زیباست. زیبا و پر از
آسایش. وقتی برای اولینبار به کشتن خویش فکر کرد نه تأسفی احساس کرد و نه هراسی.
گویی که این ایده همیشه با او همراه بوده. او با اشتیاق همهی اعلانهای خودکشیها
را در روزنامهها دنبال میکرد انگار که خود را کشتن به پدیدهای مسری تبدیل شده
بود. شاید هم فقط به خاطر این بود که او به دنبال خبرهایی این چنینی میگشت و
البته آنها را به وفور پیدا میکرد. با خواندن خبرها، دلگرم میشد و به هیجان میآمد
و با مردمی که داوطلبانه خودشان را به کشتن داده بودند احساس نزدیکی و همبستگی میکرد.
با ویسکی تمام روز به خواب عمیقی فرو میرفت. سپس مدتی را با لیوان و بطری
دردست در تخت دراز میکشید تا موقع لباسپوشیدن و برای شام بیرون رفتن میشد. او
به تدریج حس گیجکنندهی سوءظن و بدگمانی نسبت به الکل پیدا کرد. مثل حس سوءظنی
که آدم نسبت به دوستی پیدا میکند و همهی لطفهای او را پس میزند. با اینحال اسکاچ
همچنان در بیشتر اوقات او را تسکین میداد اما گهگاه ناگهان دچار چنان لحظات دشوار و
لاینحلی میشد که همهی زندگی معنیاش را برایش از دست میداد. گویی به تدریج
ویسکی به او خیانت میکرد و غم، رنجش و سردرگرمی نصیباش میکرد. او با فکر اینکه
سکس آراماش میکند به آن پناه میبرد اما باز هم حس انزوا، جداافتادگی و خوابآلودگی
داشت. او هیچوقت با اعتقادات مذهبی به مشکل نیفتاده بود و از خیال جهان دوزخوار
پس از مرگ نهراسیده بود. در خوابهایش دیگر نمیتوانست بخندد یا آن کفشهای تنگ
پاشنه بلند را بپوشد، دیگر ستایش نمیشد حتی دیگر سخنی از کسی نمیشنید. نه او
دیگر آن زن جذاب نبود. بیدار که میشد نمیدانست چه باید بکند؟ فکر پرت کردن خودش
از بلندی مریضاش کرده بود. دیگر حتی در تئاتر اگر یکی از بازیگرها تپانچهای در
میآورد او برای اینکه چیزی نشنود انگشتهایش را در گوشاش فرو میکرد و حتی تا
زمانی که تیر شلیک نمیشد دیگر نمیتوانست به صحنه نگاه کند. به ادارهی گاز رفت و
سپرد که اشتراکاش را قطع کنند از خودش میترسید که روزی شیر گاز را باز بگذارد،
جسداش یا منفجر میشد و یا باد میکرد. عادت کرده بود ساعات طولانی به رگهای آبی
براق مچ دستاش خیره شود. تصور میکرد که آن خطهای سبز و آبی با لبهی تیغ بریده
میشوند و خون فواره میزند. اما تیغ خیلی دردآور بود مثل جهنم دردآور. اگر رگ
خود را میزد احتمالا تحمل دیدن آن همه خون را نداشت. چیزی که احتیاج داشت یه
زهرکشندهی سریع و بیدرد بود اما این چیزها را به خاطر قانون در داروخانهها نمیفروشند.
چندین فکر و خیال دیگر هم در مورد کشتن خودش داشت. حالا مرد جدید زندگیاش آرت[22] بود. مردی کوتاهقد، چاق و سختگیر. مواقعی
که مست بود غیرقابل تحمل میشد. البته خیلی کم مست میکرد و هیزل مواقعی که حال
طبیعی داشت از بودن او راضی بود. آرت به خاطر شغلاش - فروش ژاکت - هفتهها به سفر
میرفت و هیزل در تنهایی به دنیای خودش فرو میرفت. با او دوران خوبی را میگذراند
البته بجز لحظاتی که آرت دیوانه میشد. آرت سراش را به گردن هیزل نزدیک و زمزمه
میکرد:
تو جذابترین زن دنیایی ...
یک شب که آرت هیزل را به خانهی جیمی برده بود. هیزل با خانم فلورانس میلر به
اتاق تعویض لباس رفتند به آیینه که نگاه کردند نشانههای کم خوابی در همهی جای
صورتشان معلوم بود. هیزل گفت:
با صداقت، اگه تا زیر گلوم ویسکی نخورم نمیتونم تو
رختخواب حتی چشمام و ببندم. مجبورم تو تخت دراز بکشم و هی بچرخم و غلت بزنم. غلت
بزنم و بچرخم. غمانگیزه. خیلی غمانگیزه کسی اینطوری بخوابه و بیدار بشه.
خانم میلر که تحتتأثیر قرار گرفته
بود گفت:
بین خودمون باشه، من اگه ورونا[23] نخورم یه سال هم بگذره نمیتونم
بخوابم. یه نصفهاش و که بخوری مثل یه ابله خوابت میکنه.
سمی چیزی نداره که ؟
سخت نگیر. نه، این ورونا شبیه قرصه، بدبختانه من فقط
پنج تاش و دارم اما باز میترسم با همین پنج تا دیونه بشم. راستی این چیزها بین
خودمون بمونهها!
خانم مورس با حسی ماکیاول[24] گونه گفت:
از جای دیگه نمیتونی پیداش کنی؟
خانم میلر گفت:
هر چی بخوای تو جرسی هست اما اینجا بدون نسخه بهت نمیدن. دیگه سوالی نداری؟ الان بهتره بریم تو
پذیرایی و ببینیم پسرها چه میکنن.
آن شب آرت، خانم مورس را به خانهاش رساند و با او خداحافظی کرد چون مادرش در
شهر بود. خانم مورس با اینکه زیاد نوشیده بود اما هنوز هوشیار بود و ویسکیای هم
در خانه نداشت. روی تخت دراز کشید و به سقف تاریک اتاق خیره شد. صبح که شد چمداناش
را بست و به نیوجرسی رفت. تاکنون هیچوقت آن طور بیخوابی نکشیده بود و نمیفهمیداش
پس با سرعت به ایستگاه قطار پنسیلوانیا رفت و بلیط قطاری به سمت نیوآرک گرفت. در
طول سفر به چیزی دقیقی فکر نمیکرد فقط میرفت. به نظراش کلاههای زنان بیشکل
بود. او از پنجرهی چرک قطار به منظرهی زمینهای مسطح و بایر خیره شد. در نیوآرک
وارد اولین داروخانهای که شد کمی پودر تالک، یک سوهان ناخن و یک جعبه قرصهای
ورونا سفارش داد. درخواست پودر و سوهان برای طبیعی بودن خرید اصلیاش بود. فروشنده
بدون نگرانی گفت:
ما
این قرصها رو فقط توی بطری نگه میداریم.
و برایش ده قرص سفید را یکی یکی در شیشهی کوچکی ریخت. به داروخانهی دیگری
رفت. یک ماسک صورت، خلال دندان و یک بطری دیگر ورونا خرید. فروشنده باز هم بیعلاقه
بود. باقی داروخانهها هم برایش مشکلی پیش
نیامد. در بازگشت هنگامیکه به ایستگاه میرفت با خودش فکر کرد خب به اندازهی
کشتن یه گاو قرص خریدم. در خانه، شیشههای کوچک را در گنجهی لباسهایش گذاشت. ایستاد و به شیشهی قرصها به شکلی رازآلودی
نگاه کرد و با خودش گفت:
خب حالا اینها اینجان. خدا حفظشون
کنه.
مستخدمهاش در اتاق دیگر در حال کار
بود که خانم مورس صدایش کرد:
هی نیتای[25]
میخوای یه کار خوب بکنی؟ با سرعت برو خونهی جیمی و برام یه بطری یه لیتری ویسکی
بیار.
هنگامی که منتظر بود مستخدماش برگردد با خودش چیزهای نامفهمی پچ پچ میکرد.
در طول روزهای آینده با مصرف آن قرصها، ویسکی ده برابر چیزی که قبلا مورد نیاز
بود بر او اثر میگذاشت. در تنهاییاش دنیای آرام و مبهمی را تجربه میکرد و
هنگامی که در خانهی جیمی بود شادترین فرد گروه شده بود. آرت هم از رفتار تازهاش
حظ میکرد. هفتهی بعد هنگامی که قرار بود آرت شهر را برای مسافرتی کاری به مدت یک
هفته ترک کند با آرت در خانهی جیمی قرار شام سبکی داشت. خانم مورس تمام آن روز را
در خانه نوشید. بعدازظهر وقتی داشت برای بیرون رفتن لباس میپوشید حس کرد آنقدر
حالش خوب است که دلش میخواهد در آن حال پرواز کند. اما به محض اینکه پایاش را از
خانه به خیابان گذاشت. آثار ویسکی و قرص کاملا از پا درش آورد. او حس کرد دنیا به
شکل وحشتناکی کند و آهسته شده است. پیچ و تاب خوران در پیادهرو ایستاده بود و حس
کرد از برداشتن قدمی کوتاه نیز عاجز است. شبی خاکستری با ریزش جزئی دانههای ریز
برف بود و خیابان از برق یخ تیره میدرخشید. همچنان که آهسته و کشانکشان سعی داشت عرض خیابان ششم را طی کند متوجه واگن بزرگ و
زواردررفتهای شد که اسب عظیمی آن را به دنبال خویش میکشید، حیوان برای لحظاتی
ایستاد بعد از خستگی پاهایش سست شد و به زمین فرو افتاد. درشکهچی ناسزاگویان به
پشت حیوان شلاق میزد. وقتی که اسب سعی میکرد
برای راحت شدن از تازیانهها که با هر نفس بر پشتاش فرود میآمد با تقلا بایستد
مردم که انگار چیز جالبی را کشف کرده بودند دورش حلقه زدند. آرت همچنان در خانهی جیمی منتظرش مانده بود و هنگامی
که او رسید به جای سلام به او گفت:
خدای من چه بلایی سرت اومده؟
یه اسب دیدم، آدم از دیدن اسبها هم متأسف میشه. فقط
که اسبها نیستن همه چیز وحشتناکه، این طور نیست؟ نمیتونم جلوی غرق شدن خودم و
بگیرم.
غرق شدن؟ به چشمهای من نگاه کن. تو چته؟ چی بدست میآری
اگه غرق شی؟
من نمیتونستم کمکاش کنم.
کمکاش کن، میخوای از این وضع در بیای؟ بیا بشین و
اون تصویرها رو از خودت دور کن.
آنشب لیوان نوشیدنی از دستاش جدا
نشد. به سختی تلاش میکرد تا آن آدمها و اسب را فراموش کند اما نمیتوانست بر
مالیخولیایی که بر ذهناش حاکم شده بود فائق بیاید. دیگران دورهاش کرده بودند و
هرکس در مورد درمان اندوهاش نظری میداد اما او چیزی بجز لبخند لرزان و مشوشی برایشان
نداشت. تنها که شد خواست بلند شود. با دستمال گردناش نمی به چشماناش زد تا
هوشیار باشد. هر چند باقی متوجه او نبودند اما چند باری آرت با اخم و بیطاقتی از
صندلیاش بلند میشد تا او را بگیرد تا زمین نخورد. وقتی زمان رفتن آرت برای رسیدن
به قطاراش رسید. او هم گفت که میخواهد به خانهاش بازگردد. آرت گفت:
خب این هم فکر بدی نیست. ببین اگر تونستی خودت و از
این وضع درآری سهشنبه میبینمت. محض رضای خدا هم که شده تلاش کن حالت بهتر بشه.
تلاش که میکنی؟
و او جواب داد:
آره، تلاش میکنم.
به خانه که رسید با سرعت لباس شب و تور موهایش را در آورد و سرسری شانهای به
موهای بلونداش کشید. کاری که هیچوقت عجلهای در مورد آن نداشت. بعد در گنجه را باز
کرد و دو شیشه از قرصها را برداشت و به حمام برد. با خوردن قرصها حس متلاشیکنندهی
بدبختی از او دور میشد و به سرعت احساس خوشبختی و هیجان کسی را حس میکرد که هدیهای
پیشبینینشده به دستاش رسیده است. باقی قرصها را در لیوانی پر از آب ریخت؛ در
آیینهی حمام به خودش خیره شد. ناگهان جلوی تصویر خودش در آیینه تعظیمی کرد و
لیوان را به سلامتی خودش بلند کرد و گفت:
خیلی خب حالا چشمات تیره شدن.
خوردن قرصهای پودری و خشک، نامطبوع بود. طوری که نصفهی راه گلویش را مسدود
میکرد و زمان زیادی را صرف کرد تا بتواند هر بیست دانه قرص را فرو دهد. درانتها
وقتی به تصویر خودش در آیینه خیره شد شمایل آدمی غریبهای را دید که فقط گلویش منقبض
و منبسط میشود. بلند با خودش حرف زد:
محض رضای خدا هم که شده تلاش کن تا سهشنبه
حالت بهتر شه، میشه؟
خب تو میدونی که اون چه کارهایی میتونه
بکنه اون و باقی مردها.
نمیدانست چقدر باید منتظر تأثیر قرصها شود. چیز عجیبی حس نمیکرد منتظر
نشانههای تکاندهندهی مریضی بود اما تصویر صورتاش در آیینه هیچ تغییری نمیکرد.
شاید زندگی قرار است یک ساعت دیگر هم برایش کش بیاید. خمیازهای عمیق کشید.
شاید بهتر باشه برم تو تخت.
چراغ حمام را خاموش کرد و به اتاقاش برگشت و روی تخت دراز کشید و تمام مدتی
که هنوز توان فکر کردن داشت با ریزخندهای زیرلبی این نقل قول را تکرار میکرد:
یا مسیح من دارم میمیرم.
این خیلی خوبه.
III
نیتای پیشخدمت رنگینپوست فردا بعدازظهر برای تمیزکردن خانه که آمد خانم مورس
را در تختخواباش دید. روزها خوابیدن خانم مورس مسألهای طبیعی بود اما معمولا هر
چند او از تختخواب بیرون نمیآمد اما صدای کار نیتای او را از خواب بیدار میکرد.
نیتای دختر آرامی بود که یاد گرفته بود نظافت را بیسروصدا انجام دهد. هنگامیکه
کار اتاق نشیمن را تمام کرد برای نظافت به اتاق خواب رفت و هنگام چیدن وسایل در
گنجهی لباس نتوانست سر و صدا نکند. ناخودآگاه از بالای شانهاش نگاهی گذرا به
خواب رفتهی روی تخت انداخت و بدون اینکه نگران حادثهای باشه کاراش را ادامه داد.
اما حسی درونی او را وادار کرد به تن لَخت و واررفتهای که روی تخت ولو شده بود
خیره شود. هیزل رو به پشت خوابیده بود بازوی شل و سفیداش بالا آمده بود و مچ دستاش
روی پیشانیاش قرار داشت. موهای خشک و از حالت افتادهاش روی صورتاش پخش بود. رو
تختی روی زمین بود و سینههای هیزل در لباسشب صورتی و نرمی که در اکثر فروشگاهها
پیدا میشد آرمیده بود. با هر خرناس و نفسهای بریده سینههای بزرگش از زیر لباس
حرکت میکرد و از گوشهی دهان بازش کف سرازیر شده بود. نیتای هراسان صدایش زد:
خانم مورس، اوه خانم مورس الان خیلی
دیره.
اما او بیحرکت بود.
خانم مورس لطفا بیدار شید. بیدار شید.
آخه من اینطوری چهجوری تخت و تمیز کنم؟
حالت ترس در دخترک ظاهر شد. او شانهی آن تن تبدار را تکانی داد و با نالهای
ادامه داد:
میشه زودتر بلند شید. لطفا بلند شید.
هر چقدر او را تکان میداد هیچ اتفاقی نمیافتاد. پس نیتای چرخید و به سمت
خارج از اتاق و آسانسور دوید. آنقدر شستاش را روی دکمه نگه داشت که آسانسور کهنه
بالا آمد. در که باز شد پسرک سیاهپوست نگهبان آسانسور به او لبخند میزد. نیتای
با آن اضطراب رگبار کلمات بریده و نامفهوم
را بیان کرد و وقتی دید پسرک همچنان متعجب به او خیره است او را کشان کشان به سمت
آپارتمان برد. پسرک ابتدا با کمرویی و بعد
غرلندکنان پشت سرش دوید و با دیدن بدن هیزل روی تخت انگار بخواهد تئاتری
بازی کند جلوی تخت زانو زد و سعی کرد با تکاندادن او را بیدار کند. اما فایدهای
نداشت به پیشنهاد پسر باید به دنبال دکتری که در طبقهی اول ساکن بود میرفتند.
هنگامی که به طبقهی پایین رسیدند هر دو امیدوار بودند که حالت خانم مورس آنقدر
جدی باشد که بعدا از آنها برای مزاحمت بازخواست نکنند. دکتر در خانهاش بود و
علاقهای نداشت کسی مزاحماش شود. او روی مبلاش لم داده بود و با دختر جوانی که
صورت ناهمواراش را با پودری ارزان قیمت پوشانده بود میخندید. لیوانهای بزرگ
و نیمهخالی مشروب کنارشان بود. دکتر غرغرکنان
گفت:
همیشه یه چیزی هست. نمیخوان بزارن یه
نفر بعد از یه روز خسته کننده تنها باشه.
نیتای گفت:
آخه یه حالتی بین مرگ و زندگی داره ...
این جمله که از خواندن رمانی یادش مانده بود توانست دکتر را از جا بکند. او
چند بطری و ابزار در کیفاش گذاشت، لباس خانهاش را عوض کرد و به دنبال سیاهها به
راه افتاد. دختر جوان پشت سراش گفت:
یه سر برو بالا، ولی همهی شب طول نکشه
ها.
دکتر با عجله به سمت اتاق خواب خانم مورس رفت. نیتای و پسرک نگهبان بافاصله
کمی دورتر از او ایستادند. خانم مورس در خوابی عمیق تکان نمیخورد و حالا صدایش
قطع شده بود. دکتر با دقت خیرهاش شد بعد با شست دستاش مژههایش را بالا کشید و
به مردمکاش خیره شد. با همهی توان روی پلکهایش فشار آورد. نالهی ترس نیتای
شنیده شد. خانم مورس زیر فشار هیچ واکنشی نشان نمیداد. دکتر فکر دیگری به نظراش
رسید و با حرکتی سریع لباس خواب خانم مورس را کنار زد و یکی از پاهای لاغر و سفیداش
را بلند کرد و سیاهرگ پایش را برای چند لحظه با دستش مسدود کرد. بعد سریع و بیرحمانه
شروع به نیشگون گرفتن پشت زانوهایش کرد. ولی باز او بیدار نشد. دکتر با نگاهی از
روی بیمیلی از نیتای پرسید:
این چی نوشیده؟
نیتای مثل کسی که میداند دقیقا باید روی چه چیز انگشت بگذارد به حمام رفت. میخواست
در کشویی را باز کند که خانم مورس شیشههای ویسکیاش را آنجا نگه میداشت اما با
دیدن دو شیشهی دارو با برچسبهای قرمز و سفید کنار آیینه متوقف شد و سریع آنها را پیش دکتر برد. دکتر با دیدن شیشهها
گفت:
اوه پرودگار قادر خودش باید به دادش
برسه.
دکتر پای خانم مورس را رها کرد و بلند با خود فکر کرد:
یعنی با چی میتونم اینها رو بکشم بیرون؟ خب حالا
باید کاری کنیم که شکمش و از همهی اون چیزها خالی کنیم. مزاحمت یا آزار یه چیزی
شبیه این میخوایم. هی جورج من و ببر
پایین. تو همین جا بمون مواظب باش هیچ کاری نکنه.
نیتای گریان گفت:
نمیخواد که اینجا جلوی من بمیره؟ میخواد؟
دکتر در حالی که با عجله از اتاق خارج
میشد جواب داد:
نه، خدایا نه ...
IV
بعد از دو روز خانم مورس به هوش آمد. در ابتدا
گیج بود ولی بعدکه به تدریج به حال عادی بازگشت از بدبختی اشباع شد. او برای خودش
و زندگیاش اشک میریخت و ناله میکرد:
اوه
خدایا ...
نیتای با شنیدن صدا وارد شد. به مدت دو شبانهروز
وظیفهی سخت و بیوقفهی مراقبت از مریض بیهوش به گردن او بود و فقط توانسته بود
برای لحظاتی روی کاناپهی اتاقنشیمن به خواب برود. او نگاه سردی به زن گریان روی
تخت انداخت و گفت:
شما
سعی داشتین چی کار کنین خانم مورس؟ خوردن اون همه چیز چه کاری بود؟
خانم مورس دوباره ناله کرد:
اوه خدا
و سعی کرد چشمهایش را با دست بپوشاند. اما حس
کرد مفاصلاش چون چوب ترد و شکنندهای شدهاند و از درد فریادی زد. نیتای گفت:
خوردن اون همه قرص کار درستی نبود. از اینکه
زنده موندین باید سپاسگذار باشید. الان حالتون چطوره؟
خانم مورس با کنایه گفت:
اوه من عالیم، فقط حس میکنم باد کردم.
اشکهای گرم و دردناکاش طوری از چشمانش فرو میریختند
که انگار هیچوقت قرار نبود قطع شوند.
بعد از کاری که انجام دادید دکتر گفت میتونسته
شما رو دستگیر کنه. بهش فکر کنید. میتونست کاری کنه همین جا دستگیرتون کنن.
خانم
مورس شیون کرد:
چرا
نذاشت من بمیرم. اون لعنتی به چه حقی به خودش اجازه داد که من و نجات بده؟
بعد از کارهایی که دیگران براتون کردن اینطور
حرف زدن وحشتناکه، خود من الان دو شب تمومه که نخوابیدم و نتونستم حتی بچههام و ببینم.
اوه
نیتای متأسفم. تو دختر خوبی هستی. من بهت خیلی زحمت دادم اما نمیتونستم کاریش
بکنم. فقط داشتم غرق میشدم تا حالا حس کردی همه چی نکبتباره؟
من به این جور چیزها فکر نمیکنم. شما باید به
خودتون امید بدید. آره این کاریه که باید انجام بدید. همه، مشکلات و بدبختیهای
خودشون و دارن.
خانم مورس گفت:
آره
... میدونم.
براتون
یه کارتپستال خوشگل رسیده، شاید خوشحالتون کنه.
کارتپستال را برایش آورد. هیزل مجبور بود برای
خواندن پیام نوشته شده روی آن یکی از چشمهایش را با یک دست بپوشاند. چشمهایش هنوز
نمیتوانست چیزها را واضح ببیند. کارت از طرف آرت بود. در کنار منظرهی کلوب
ورزشکاران دیترویت نوشته بود:
سلام و درود. امیدوارم از دست اون افسردگیت خلاص
شده باشی. خوشحال باش و هیچ ژتونی و نبر. پنج شنبه میبینمت.
کارت رو روی زمین پرت کرد. بیچارگی. انگار که بین سنگهای عظیم صافی قرار داشت که به
او فشار میآوردند. گذشتهاش آرامآرام جلویش رژه میرفت. روزها و روزهایی که در
خانهاش دراز کشیده بود. بعدازظهرهایی که در خانهی جیمی زنی جذاب بود؛ برای آرت
و باقی آرتها با صدایی تحریککننده میخندید. او صفی از اسبهای خسته و بیخانمانهای
درمانده را میدید که لرزان پشت سرهم حرکت میکردند. قلباش انگار سفت و باد کرده بود. پاهایش طوری
میلرزید که انگار داشت روی سطحی از شامپاین راه میرفت.
نیتای به خاطر بهشت هم که شده برام یه نوشیدنی بریز. میتونی؟
نیتای با نگاهی پر از
تردید گفت:
میدونید که نزدیک بود
بمیرید؟ من نمیدونم دکتر هنوز اجازه میده که چیزی بنوشین یا نه.
اون و ولش کن. یکی برام مییاری؟ یکی هم برای
خودت بریز.
باشه خانم مورس
نیتای برای خودشان نوشیدنی
ریخت. از روی احترام گیلاس خودش را در حمام گذاشت تا بعدا در تنهایی بنوشد و لیوان
خانم مورس را برایش برد. خانم مورس نگاهی
به لیوان نوشیدنیاش انداخت و از بوی تنداش آن را عقب کشید. شاید نوشیدنی به او
کمک میکرد. شاید اگر چند روز الکل ننوشیده باشد با همان لیوان اول مست شود. شاید دوباره ویسکی همان دوست قدیمیاش شود. بدون
اینکه خدایی را بشناسد برای خویش دعا میکرد.
خدایا، لطفا بزار نوشیدنیمو بخورم و مست کنم. اصلا یه کاری
کن همیشه مست باشم.
لیوان را بالا
برد و سرکشید:
ممنون نیتای، ولی چرا اینقدر چشمات تیره است؟
نیتای خندهای سر
داد:
خب اونها همیشه همینطوریان خانم مورس. الان دیگه
خوشحالید؟
آره معلومه که خوشحالم.
نوشتهی دورتی
پارکر
1929
ترجمهی خشایار
مصطفوی
زمستان 2012
THE PORTABLE
DOROTHY PARKER, Edited by Marion Meade ,1976 ,New York ,Penguin ,P187 – 210.
[11] - اصطلاحی است در بازی پوکر. اگر
بازیکنی پنج ورق را به ترتیب داشته باشد به آن حالت میگویند استریت.
[24] - فیلسوف ایتالیایی قرن پانزدهم میلادی که اهمیت روش و هدف را
در سیاست مطرح نمود. از منظر ماکیاول هدف آنقدر والاست که برای وصول به آن میتوان
از هر روشی سود برد و گزارههای اخلاقی را به فراموشی سپرد.
[25] - Nettie
ترجمهی داستان کوتاه: " سربازان جمهوری " نوشتهی دورتی پارکر را در لینک زیر بخوانید:
سربازان جمهوری
ترجمهی داستان کوتاه: " سربازان جمهوری " نوشتهی دورتی پارکر را در لینک زیر بخوانید:
سربازان جمهوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر