بربرهوت
نوشتهی خشایار مصطفوی
نمیدانم دقیقا از کی، مدتها قبل بود که دانهای را در ذهنام
کاشته بودم و آن دانه به آهستگی جان گرفته بود. تناش ضخیم شده بود و شاخ و برگاش
همهی روانام را پر کرده بود. از همان اول مطمئن بودم که نقشه را مو به مو انجام
خواهم داد. و امروز، صبح سرد یکام آذر، در جادهای متروک، شصت کیلومتر مانده به
یزد، راستی راستی داشتم نقشهام را اجرا میکردم.
ماشین را جایی کنار جاده نگه داشتم. گفتم: «میخوام
یه چایی بخورم.» پیاده شدم. چراغهای کامیونی در سوی دیگر به جلو میرفت، جادهای
برای برگشت به موزات همین جاده در بیابان کشیده بودند. از صندوق عقب فلاکس را
پیدا کردم و برای خودم یک لیوان چای ریختم. شعلهای داخل ماشین گر گرفت. معلوم بود
سیگار دیگری آتش زده و باز خیره به جایی نامعلوم برای هزارمین بار آن آهنگ را گوش
میکند. دیشب که به خانه رسیدم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر