بیشتر فیلمهای مطرح سال 2014 را دیدم، Winter Sleep جیلان مرا درگیر قدرت
پلان و نشانه کرد یا اینکه چطور میشود سطرهای چخوف را وارد سینما کرد،
Boyhood مرا متوجه اهمیت و سادگی زندگی واقعی کرد، زندگیای که در سینما به
ندرت با این وضوح به تصویر کشیده شده است. Force Majeure ساخت اثری از
بیاتفاقی و کوچکی دلایل دراماتیک را نشانام داد، فروپاشیای که دلیل
موجهی ندارد. Fury و American Sniper به من یادآور شد که سینمای ایستوود و
بدنهی هالیوود جز مشتی درامهای خوشساخت و در عین حال مزخرف
وطنپرستانهی آمریکایی بیشتر نیستند، با Gone Girl سرگرم شدم، همان طور
که با Hobbit و نبرد پنج ارتشاش سرگرم شدم و فقط همین. Interstellar با
وجود همهی ستایشهای منتقدان که آغاز سینمای مدرن است و لابلاب لاب، فقط
دانش فیزیکام را گسترش داد و البته کمی هم به فکر فرو رفتم.
Nightcrawler یکی از آن فیلمهایی بود که از نظر پلات در سینما بسیار
کمیاباند، شخصیت خونسرد و جاهطلب هر کار غیراخلاقیای برای هدفاش میکند
و آخر فیلم هم در موفقیت دچار هیچ عقوبتی نمیشود و این به زندگی واقعی
نزدیکتر است. آندری ژویگانتسف با فیلم Leviafan نسبت به دو فیلم اولاش
زمین و تبعید، سقوط کرد چرا که بر خلاف سبک گذشتهاش درونمایه فیلماش را
بلند فریاد میکشد، مشهود است که نخل طلای بهترین فیلمنامهی کن به پاداش
انتقادهای صریحاش از دولت روسیه به او اهد شده است. اما این آخری Birdman
، فیلم گونزالس ایناریتو از ذهنم بیرون نمیرود. فیلم که با هشت برداشت که
در هم تنیدهاند یک سکانس پلان بلند است، در وهلهی اول مرا یاد فیلم
Enter the Void گاسپر نوا آن کارگردان روانی فرانسوی انداخت. حالا فرض کنید
یک خلچل نوآوری مثل گاسپر نوا شفا گرفته باشد یا روحاش در جسم قصهگویی
چون هیچکاک متولد شود. نتیجه مسحور کننده است، درونمایه و ساختار و دکوپاژ
و تکنیک و صحنه و بازی و خلاصه هر چیزی که قرار است با آن یک فیلم را
تحلیل کنید شما را مبهوت میکند. بله اگر بخواهم در یک جمله تعریفاش بکنم
Birdman مرا مبهوت مرزهای تجربهی نشدهی سینما کرد، حسی که معمولا با دیدن
فیلمهای فونتریر زنده میشود که البته امسال جایش خالی بود. Birdman را
از دست ندهید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر