امروز صبح، ساعت شش و چهل و پنج دقیقه با خبر اعدام سامان نسیم از تخت
بیرون آمدم، هنوز چاییام را تمام نکرده بودم که دیدم خبر تکذیب شده. مردد
بودم چطور میشود چیزی را باور کرد یا نکرد. روز بدی را آغاز کرده بودم. هر
جا فرصتی بود به آن جوان محکوم به اعدام فکر کرده بودم، نمیشناختماش،
چند عکس و یک مشت خبر و هشدار که درهفتهی قبل مدام مرورشان کرده بودم. به
معمول، در قطار، در مسیر هر روزه، سرم را پایین میاندازم و چیزی میخوانم.
اما امروز خواندنام نمیآمد. به مردمی خیره بودم که هر
کدامشان سرشان گرم در خودشان بود. چیزی میخواندند، چرت میزدند، چیزی
میجویدند یا هیچ کجا را نگاه نمیکردند. آلمانیها به چه فکر میکنند؟
نقشهی سفر بعدی به تونس را میکشند؟ به پایان امروز و تعطیلات آخر هفته
فکر میکنند؟ شاید هم مردداند که امروز دو دقیقه زودتر میرسند یا دیرتر؟
شاخص تورم آلمان در ماه ژانویه منفیه یک و سه دهم درصد؛ باید یادشان باشد
که این هم برگی دیگر از افتخارات کشورشان است. ولش کن اصلا نمیدانم و
نمیتوانم قضاوت کنم که آدمهایی که امروز دیدم به چه فکر میکردند. اما من
خودم مدام به جوان بیست و دو سالهای فکر میکردم که اعدام شده بود یا
میشد، آدمی که میتوانست برایم فقط یک خبر دیگر در دنیایی باشد که خبرهایش
محض سرگرمی همه تراژیکاند. اما نبود، به طور غریبی فقط خبر نبود، همهی
امروز هر جا سکوتی میشد صدای قدمهای خودم را میشنیدم، بسوی چوبهی اعدام
میبردندام. همهی این روز لعنتی را از چیزی میترسیدم. به خودم میگفتم
این دنیا؛ این دنیا واقعا جای غیرقابلباور و هراسناکی است. واقعا ما چطور
ادامه میدهیم؟ یا چطور میتوانیم که ادامه دهیم؟ حالا چایی آخر شبام را
مینوشم، دیگر از چیزی نمیترسم. فقط کمی شرمسارم، باز هم نمیدانم چرا. به خودم میگویم این را هم فراموش میکنی چون فرزاد، چون ریحانه چون آن آمار هرساله. خوشبختانه امروز،
امروز این روز لعنتی رو به پایان است. یک ساعت قبل خبر تایید شدهاش آمد.
در یکی از ساعات همین صبح جمعه؛ اعداماش کردند و تمام. قرار است
خانوادهاش فردا جنازهاش را تحویل بگیرند. فردا، آه فردا، به خبرهای فردا
فکر میکنم. خبرهایی در راه، دیگر قرار است چه شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر