یک شب هجوم
آفتاب روز، جنازه را مغزپخت کرده بود، نمیدانست این بو از زیر بغل خودش بود یا از نعش حفره حفرهی همسنگریاش که چون ماهی در خاک دراز کشیده بود، کنسرو لوبیا را هم که سر کشید مزهی خون میداد، حتما دوباره، قوطی گوشهی لبش را پاره کرده. پتویش را چهارلا روی زمینِ دلمه بستهی سنگر پهن کرد، نباید میخوابید اگر تک میزدند چه؟ بیرگبار تیربار راحت و سریع جلو میآمدند چشم که باز میکرد بالای سراش بودند و لابد بعد آن صدا ... پیراهناش را در آورد و زیر سر، مچالهاش کرد. خود را در سینهاش جمع کرد و چشمانش را بست. نمیدانست کی، ولی اگر به خانه برمیگشت مادرش حتما باز از خانمی یکی از دخترهای همسایه میگفت و شاید این بار به جای مخالفت، سکوتی میکرد و شاید هم لبخندی میزد. چشم که باز کرد بالای سرش و صدای ...
آفتاب روز، جنازه را مغزپخت کرده بود، نمیدانست این بو از زیر بغل خودش بود یا از نعش حفره حفرهی همسنگریاش که چون ماهی در خاک دراز کشیده بود، کنسرو لوبیا را هم که سر کشید مزهی خون میداد، حتما دوباره، قوطی گوشهی لبش را پاره کرده. پتویش را چهارلا روی زمینِ دلمه بستهی سنگر پهن کرد، نباید میخوابید اگر تک میزدند چه؟ بیرگبار تیربار راحت و سریع جلو میآمدند چشم که باز میکرد بالای سراش بودند و لابد بعد آن صدا ... پیراهناش را در آورد و زیر سر، مچالهاش کرد. خود را در سینهاش جمع کرد و چشمانش را بست. نمیدانست کی، ولی اگر به خانه برمیگشت مادرش حتما باز از خانمی یکی از دخترهای همسایه میگفت و شاید این بار به جای مخالفت، سکوتی میکرد و شاید هم لبخندی میزد. چشم که باز کرد بالای سرش و صدای ...
به تاریخ هزار و سیصد و هشتاد و هفت
نوشتهی خشایار مصطفوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر