به نظرم همش تقصیر اون عرق گس بود. مزهی خرما میداد. احتمالا با
اسانس خرما، آب و یه مشت قرص والیوم ده درستش کرده بودن. برخلاف طعمش یه آرامش
خوبی داشت. ما چار نفری دور یه میز نشستیم و سعی کردیم مزهی مزخرفش و تحمل کنیم و
تا میتونستیم و جا داشتیم بالا رفتیم. حتی من یه کم بیشتر خوردم چون امیدوار بودم
از دست اون فینفینای مزاحم که از زکام یا یه همچین چیزی بود خلاص شم. وقتی اون
زهرماری و فرو میدادیم اولش صورتمون از سوزش یا چندشی جمع میشد و بعد سعی میکردیم
لبخند بزنیم، خوشحال میشدیم. نیمهی شعبان بود و همهی ملت برای ظهور، ولادت،
شهادت، سلامت یا عروج آقا امامزمون تو خیابونا پلاس بودن و جشن گرفته بودن. لابد
اونا هم از یه چیزی شاد بودن چون شیرینی و شربت پخش میکردن. خیابونا چراغونی شده
بود و شهر از همیشه روشنتر میزد. ما چار نفر هم دوست داشتیم به خاطر یه چیزی جشن
بگیریم. حالا یادم نمییاد چی، فقط میدونم فرداش تعطیل رسمی بود و میتونستیم تا
لنگ ظهر کپهی مرگمون و بزاریم. همه چی آماده بود اما نه، مشکل همون بهونه بود.
بهونه برای جشن گرفتن. اولش همون طور غمناک دور میز حلقه زدیم. تو چشمای هم نگا
نمیکردیم فقط مراقب ته استکانامون بودیم که قطرهای تهش نمونه. وقتی آدم تو یه
جا غریبه است و میخواد بشینه به می گساری، هزار جور فکر دربارهی آدمای دور و ورش
تو سرش میریزه. اینکه چرا دماغ این زنه رو سگ گاز گرفته. یا اون یکی چرا اینقدر
کشدار بهم خیره شده. اما بعد یواشیواش همه چی عادی میشه انگار که باید همین
طوری باشه و غیر این نمیشه. اون گُرگُرش که بیاد دیگه همه چی حله. فراموش میکنی
و شروع میکنی به خندیدن. خوب یادم نیست ولی فکر کنم اول من شروع کردم. گفتم: «خب
خیلی از چیزا احتیاج به بهانه ندارن، مگه نه؟» ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر