سفری به معمول
قایقام را تکه به تکه کردم.
دانههای ریز آرزو را نکاشته میان پرندگان مهاجر تقسیم،
و کیسهاش را برای روز مبادا در خودم پنهان
بیدلیل و با لبخند به همهی زائران سلام گفتم
و خودم از راهی که راهیاش بودم بازگشتام.
زوال زیر پوستام میخزد.
و خورشید این خورشید سرد، ناگزیر مرا میان سایهها رها میکند.
اساطیر در گوشام میخوانند:
"تو به پایان خویش
رسیدهای"
به معمول
پایان؛ رسیدن نیست، توهم رسیدن است.
سفر؛ رفتن نیست، توهم رفتن است.
انگشت اشارهام از مفصل جدا میشود.
استخوانهای تنام، چون چارپایهی اسقاط مرد محکوم، به جیر
و جیر میافتند
و کاسهی سرام تهی میشود.
حالا نوبت من است که رمهای شوم میان رمهگان
تاولی دیگر روی رخسار زمین
باید اول، قابهای قدیم را از دیوار پایین بکشم
بعد همهی زندگیام را زباله کنم.
عشق، امید و فردا را در کفنی از هفت جا گره بزنم.
همه را باید بگذارم کنار در.
همهمهی اشیاء، مخرج لغات را برایم بخش میکنند.
تکرار چند حرف
با هم جفت میشوند یا جدا
فرق نمیکند،
تنها قهقهه است که میماند.
ساعت را دوباره چند ساعت به عقب میکشم.
و در هوای اطراف فرو میروم.
میان تکههای قایق نشستهام و باز به شن پارو میکشم.
به کدامین سو؟
تکرار کن:
"به هر سو که بروی مقصدی پیش روی توست"
حتی به تسلیم، حتی به رضاء.
به آغوش همیشه باز مردم باز میگردم.
به میانهی چرندگان و درندگان
در همان نگاه نخست، لبخندهای مغلوبمان را مبادله میکنیم.
و من باز به زائران راهی مینگرم، کسانی که میآیند و کسانی
که میروند.
خشایار مصطفوی
اردیبهشت 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر