امشب فرصتی دست داد که دوباره به تماشای فیلم کلوزآپ کیارستمی بنشینم؛ ورای
ارزشهای فیلم و هزاران صفحه نقد و تحلیل که در مورد فیلم نوشته شده، نه
تنها شباهت ظاهری (از فرم صورت، شکل مو و حتی مدل کاپشن) حسین سبزیان، بلکه
شباهت باطنی او به محمود احمدینژاد باعث حیرتام شد. سبزیان دوست دارد
آدم دیگری باشد و دروغ، کلید او در راه رسیدن به انگارهی ذهنی و تصورات
غیرواقعیاش است که در غایتاش خودنمایی پنهان شده است. وانمودی که نموده
بودن او را مهم کرده است و خود به ذاتاش
هویت گمگشتهای است میان باقی وانمودها. همین جاست که از خودم میپرسم آیا
حسین سبزیان کلوزآپ و بیماریاش آنقدر همهگیر و پذیرفتنی شد تا چهارده
سال بعد به قدرت جلوس کند و در فکر متوهمش در رویای مدیریت جهان باشد؟
کیارستمی فیلم را کمی پس از پایان جنگ در سال 68 ساخته است و سعی در تحلیل
روانشناختانهی ذهن پیچیده انسانی دارد که به مدت هشت سال همه چیز حتی وجه
تمایز، هویت و فردیتاش را از دست داده است و در حالی که حتی نان شب ندارد
به دنبال نمایهوارگی است و این همان گزارهای است که سالهاست چه در مسائل
کلان چون انرژی هستهای و چه در الگوهای خرد و ارزشهای خودنمایانهی
خانوادههای ایرانی میبینیم. و انگار اثر به مخاطب در مورد بیماریای
دهشتناک هشدار میدهد، بیماریای که در آن روح، جان و روان انسان بیارزش
و هیچ میشود و هویت جعلی، ساخته و پرداختهی حاصل دگربودگی است که اهمیت
دارد، یک هویت از قبل پذیرفته شده، نسخه بیارزش اما مطمئن. سالها بعد از
این فیلم بود که شاهد بروز عوارض گسترده این انگاره از پرده سینما تا
تاریخ هرروزه بوده و هستیم، انگارهای که هر روز ادامهدارتر و گستردهتر
میگردد، شاید ما به نموده و وانمود بودن چیزهای خوب اما غیرواقعی تبدیل
شدهایم و اصل، حقیقت و فردیت گم شده و این گمشدگی به تدریج باعث و بانی
مسخ نهایی ما میشود. مسخ به چه؟ شاید آنچه امروز هستیم، یک نسخهی دست
چندم از اصلی که حتی معلوم نیست چیست یا کجاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر