آه ای هم دم
ای نشسته بر لبانت پرندگان بی صدای شرم
و نگاهات زدودن زنگار یک عمر غم
آه ای مرهم
چه میشد اگر آنشب پلک نمی زدم بر هم
آه ای صرف مداوم فعل رفتن،
من خستهام از اینجا ماندن
و تو، تویی که مدام در راهی
در من گاه خوابی و گاه بیداری
تو بگو
من را به کدامین شاخهی درختهای سرگردانی آویختهای؟
زیر دست کدام طوفان؟
به پناه کدام سقف؟
به کدام آغوش بیکسی سپردهای؟
من این امتداد سلسهی تنهایی
در ابتذال زمان از خویش دست شستهام
و تو را ای حضور غایب، مدام در خود خویش تکرار کردهام.
و تو، روزهاست که رفتهای اما هنوز در منی.
پیوسته ، آهسته
چون ریزش ممتد این برف،
چون چرخش عقربه ها در من ادامه می دهی
...
خشایار مصطفوی خرداد ۱۴۰۰
دستنوشتههایی پیرامون ادبیات، سینما و سیاست از خشایار مصطفوی
دربارهِی من About me:
دربارهِی من About me:
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر