دست‌نوشته‌هایی پیرامون ادبیات، سینما و سیاست از خشایار مصطفوی
درباره‌ِ‌ی من About me:

‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

تا بی‌کلمه‌گی

تا بی‌کلمه‌گی

به خیابان می‌روم.
تمام که می‌شوم می‌روم.
همین.
چون بطری‌ها، سیگارها یا معشوقه‌هایم.
من شاعری بیاستعاره‌ام فقط راه می‌روم.
من پیامبری‌ام که به گه خوردن افتاده.
آیه‌ها را از خودش برای خودش انزال می‌کند و لای دستمال کاغذی‌ فشارشان میدهد.
گور پدر همه‌ی رمه‌هایم، من خودمم که رم کرده‌ام.
و سردم است و گرما همیشه آن سوی دوردست پنجره‌هاست.
پیش خدا، با خوشبخت‌ها،  زیر پتوی مادرها؛آن دور دورها.
و من مدام راه می‌روم.
 این هم یک جور زندگی است.
پیوسته به دنبال اداره‌ی پست گشتن؛ ساعت خروج قطارها را خواندن و پرسیدن قیمت ودکاها.
و از یاد بردن. از یاد بردن جاها، معناها یا فعل‌ها... فرح‌زاد، هستن و ماندن.
من هستی‌ای شده‌ام که از نیستی‌اش وجود دارد.
 شده‌ام. نه نشده‌ام. هنوز تقم در نیامده؛ چشم‌ها را ببند؛ این زمین است که سکندری میخورد.
دلم ودکای دیگری می‌خواهد. این روزها دیگر راه رفتن کافی نیست.
باید بدوم. باید تا ته این بطری را بدوم.
بدوم تا انتهای بی‌کلمه‌گی.
باید بدوم.
به تاریخ 12 بهمن 1391
خشایار مصطفوی

عقرب‌های سفید


هیچ نمانده، من مانده‌ام و یک خواب سفید، ساری، جاری ...
تمام شده‌ام.
 چون تیغی با چند اصلاح درخشان، تقویم سال پار
 یا آب جوب خیابان که روزی سیل شد،  که با خود برد، که تمام شد.
من هم تمام شده‌ام.


 چون زنگ‌های ممتد تلفن یا خبر خوش روزنامه‌ها...
ِکی بود؟ نمی‌دانم. گفت، نگفت، زار می‌زد: دوستت دارم با همین پنجاه و سه کیلوگرم دوستت دارم.
فردا پنج‌شنبه است و دیشب من خواب عقرب‌های سفید کوچک را می‌دیدم
تازه امروز که شد دوره‌ام کرده‌اند در حلقه‌ای از آتش، افسوس که ابراهیم نیستم.
دلم می‌خواهد خودم را در آغوش این انزجار بگیرم.
لبان‌اش را گاز بگیرم و با شرم بگویم این است رسم بوسیدن.

  من سایه‌ی کسی‌ هستم که رفته است.
کسی که خبر مرگ‌اش حتی اسم‌اش را هم به من نگفت.
دگر وعده‌ات نمی‌دهم که عزیزم این روزها هم تمام می‌شود، که نمی‌شود.

 و دگر هر روز،  به تماشای رقص جوشان‌ها در لیوان نمی‌نشینم.
من خودم را می‌خواهم، خودم را ...
خانم‌ها، آقایان،  شما هر روز بیست و دو لیتر اکسیژن صرف می‌کنید و می‌دانم شما هم همه شاعرید و این نفس‌تان است که مدام می‌گیرد.

خشایار مصطفوی


به تاریخ اسفند نود


امتداد باد در سرم



کودک نشسته بر گهواره‌ی هم‌آاغوشی
تاب می‌خورد، از هول گریه شاید
مادر تنهاست نه پدر پدرسگی  نیست
همه‌ی غیرت‌اش را چپانده لای خشاب فشنگ‌هایش
رفته است دور دور، نه باز می‌گردد آخر، لای چند مشمای سیاه
عمو، وانتی سوغات آورده، کود تازه و خاک پوش داده شده، استخوان‌های موج برداشته‌. آدمی‌زاد است دیگر، اجازه دارم تا فردا روی تک‌تک‌شان اسم بگذارم، جونگ‌قاسم، جینگ‌رحیم، جنگ‌علی. قلبم آه قلبکم راه به راه پریود می‌شوی و من را عصبی و اه.
مادر تنهاست، نه عمو که هست
من با خودم ور ور می‌روم و می‌ترسم
فقط بگذار، پستان‌هایم که ورم کرد زبان همه‌ی مردان شوفری و بقالی و نانوایی برایم کف ‌کند. افسوس که همه‌ی عشاق من دهانشان بوی گند چلومرغ و ماست و پیاز می دهد. عمو که از همه بدتر.
مادر تنهاست، نه با کابوس‌هایش می‌خوابد.
می‌گوید دخترک نازنینم همه‌ی مردهای دنیا که عمو نیستند. باشد تو را پدر می‌خوانم، آه پدر پدر من سردم است نه منظوری نداشتم فقط می‌خواستم بگویم هوا سرد شده است.
مادر تنهاست، عمه‌ها و عموها هم که رفته‌اند
من میان ملحفه‌های سپید متعفن غلت می‌زنم گاه هم از سر دل‌خوشی و تهوع خیز بر می‌دارم سمت قاب پنجره تا ببینم هنوز آن عمو با دسته گل شیپوری زرد کنار دیوار، شیفته‌ی کفش‌های صورتی‌ام ایستاده است یا او هم رفته است به درک.
 امشب همه‌اش باد می‌آمد. در کوچه، در خیابان، در سرم.
و بالاخره یک خبر خوش، اینکه مادر دیگر تنها نیست حالاست که آن بالاها باشد.
واتسه فاک؟
من هم خوبم صبح تا شب می‌لولم. الکی عمری به این و آن آویزان شدم و حیف که نمی‌دانستم این تیغ سوسمار ‌نشان، چه چیز خوبی است و چقدر قشنگ جر می‌دهد بافت این سلول‌های تک‌سلولی را و چند نقطه.
خدا، این چند نقطه‌های موهوم. من تو را هم جر می‌دهم یا تو مرا؟
من تنها نیستم اینجا مورچه‌ها هم هستند نماد کار و کارگری، با کلی پا و یک عالم صبر
من شاد هستم مثل یک قاصدک زی‌شعور هرجایی که گرد هر در و بام می‌گردد.
آه من همه را دوست می‌دارم حتی این زبان بسته‌های نفهم جنبان را که خودشان را با  دست‌ها و انگشت‌ها و باقی جاهای من به زحمت انداخته‌اند، طفلک‌ها دهن هم که برای گاز گرفتن ندارند.
 به خدا خانه‌ام آتش نگرفته است، به خدا دیگر عمویی زنجیر نمی‌بافد و به خدا که من چقدر خوشحالم که آن خورشید احمقانه رفته است آری رفته است جایی دیگر پی کارهای اداری و روزمره‌اش ...
خشایار مصطفوی
به تاریخ بهمن 1386

از این قرارهای بی‌قرار

این روزها
همین روزهاست که مدام  دل  تنگ می‌شود.
برای آن‌ها یا این‌ها، برای تو، برای من، یک گوساله، چه فرق می‌کند
رفتگان که رفته‌اند و ماندگان نیز
من مانده‌ام و  این قرارهای هر روزه با خودم در این خانه
روی کاناپه
گفتم قرار؟
نگفتم قرارم، فرار و بی‌قراری
و من هر روز و هنوز
به انتظار آن یگانه خبر بزرگ  آن چند کلام موهوم و زر زر مسحور
چهارزانو در خویش فرو رفته‌ام
آه ای خبر من. ای تلاقی
که دهان در دهان زبان شهر می‌‌چرخی
و لامسه می‌شوی لای پاهای لیلی
به قمری که بال زد بگو
اینجا دیگر کسی برایش دانه نمی‌ریزد
رفته‌اند زایران
رفته‌اند به درک
راستی تو که می‌خوانی
ساعت چند دقیقه مانده به افتادن؟
باشد می‌دانم که همه جایت می‌نالد ولی لااقل دست شما درد نکند
درد ای سلسله‌ی ازل باش
ای آهو
ختن
فاحشه
زمین و تنها این زمین است که  می‌گوید
به آغوشم بیا که امشب چون هر شب دل تنگ توام
خشایار مصطفوی
به تاریخ شهریور 90