این روزها
همین روزهاست که
مدام دل تنگ میشود.
برای آنها یا اینها،
برای تو، برای من، یک گوساله، چه فرق میکند
رفتگان که رفتهاند و
ماندگان نیز
من ماندهام و این قرارهای هر روزه با خودم در
این خانه
روی کاناپه
نگفتم قرارم، فرار
و بیقراری
و من هر روز و هنوز
به انتظار آن یگانه
خبر بزرگ آن چند کلام موهوم و
زر زر مسحور
چهارزانو در خویش
فرو رفتهام
آه ای خبر من. ای
تلاقی
که دهان در دهان
زبان شهر میچرخی
و لامسه میشوی لای
پاهای لیلی
به قمری که بال زد
بگو
اینجا دیگر کسی
برایش دانه نمیریزد
رفتهاند زایران
رفتهاند به درک
راستی تو که میخوانی
ساعت چند دقیقه
مانده به افتادن؟
باشد میدانم که همه
جایت مینالد ولی لااقل دست شما درد نکند
درد ای سلسلهی ازل
باش
ای آهو
ختن
فاحشه
زمین و تنها این
زمین است که میگوید
به آغوشم بیا که
امشب چون هر شب دل تنگ توام
خشایار مصطفوی
به تاریخ شهریور 90
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر