دست‌نوشته‌هایی پیرامون ادبیات، سینما و سیاست از خشایار مصطفوی
درباره‌ِ‌ی من About me:

‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

سفری به معمول



سفری به معمول


قایق‌ام را تکه به تکه کردم.

دانه‌های ریز آرزو را نکاشته میان پرندگان مهاجر تقسیم،

و کیسه‌اش را برای روز مبادا در خودم پنهان

بی‌دلیل و با لبخند به همه‌ی زائران سلام گفتم

و خودم از راهی که راهی‌اش بودم بازگشت‌ام.

زوال زیر پوست‌ام می‌خزد.

و خورشید این خورشید سرد، ناگزیر مرا میان سایه‌ها رها می‌کند.

اساطیر در گوش‌ام می‌خوانند:

"تو به پایان خویش رسیده‌ای"

به معمول

پایان؛ رسیدن نیست، توهم رسیدن است.

سفر؛ رفتن نیست، توهم رفتن است.

انگشت اشاره‌ام از مفصل جدا می‌شود.

استخوان‌های تن‌ام، چون چارپایه‌ی اسقاط مرد محکوم، به جیر و جیر می‌افتند

و کاسه‌ی سر‌ام تهی می‌شود.

حالا نوبت من است که رمه‌ای شوم میان رمه‌گان

تاولی دیگر روی رخسار زمین

باید اول، قاب‌های قدیم را از دیوار پایین بکشم

بعد همه‌ی زندگی‌ام را زباله ‌کنم.

عشق، امید و فردا را در کفنی از هفت جا گره بزنم.

همه را باید بگذارم کنار در.

همهمه‌ی اشیاء، مخرج لغات را برایم بخش می‌کنند.

تکرار چند حرف

با هم جفت می‌شوند یا جدا  

فرق نمی‌کند،

تنها قهقهه است که می‌ماند.

ساعت را دوباره چند ساعت به عقب می‌کشم.

و در هوای اطراف فرو می‌روم.

میان تکه‌های قایق نشسته‌ام و باز به شن پارو می‌کشم.

به کدامین سو؟

تکرار کن:

"به هر سو که بروی مقصدی پیش روی توست"

حتی به تسلیم، حتی به رضاء.

به آغوش همیشه باز مردم باز می‌گردم.

به میانه‌ی چرندگان و درندگان

در همان نگاه نخست، لبخند‌های مغلوب‌مان را مبادله می‌کنیم.

و من باز به زائران راهی می‌نگرم، کسانی که می‌آیند و کسانی که می‌روند.


خشایار مصطفوی

اردیبهشت 1394

از ماندگی





از ماندگی

این شب پر از صدای زنانی است که هیچ کدام‌شان تو نیستی
ناله‌ها و کفش‌هاشان یکسان، موهای فر خورده، گل‌های ظریف در گلدان
پوست‌های مهتابی، لب‌های عنابی ...
و من با چشم‌هایی گریزان ...
هلال که می‌افتد شب دامن می‌دهد
ریش‌ام را باز می‌تراش‌ام. کت و شلوار چارخانه‌ام را می‌پوشم
ساعت‌ام را نگاه نمی‌کنم. چه فرق می‌کند؟ آخر‌اش که می‌آیی.
تو هر روز به یک شکلی، بور یا مشکی، سرخ یا آبی
دیگر توجه نمی‌کنم. جزئیات احمقانه‌اند.
من چشم که می‌بندم تو روی تخت چون سیل دراز می‌شوی
و من تن به آب داده‌ام
پول چایی و ایاب و ذهاب را که حساب کنم رفته‌ای ...
من بندباز‌ام. از بند‌های تو می‌بازم
ببخشید قبل رفتن می‌توانید روی تخت مچاله شوید؟
و شبیه این عکس؛ همین عکس، بالش را به آغوش بگیرید؟
و تو هر بار می‌خندی، به شکلی
و خیال‌ تو  و من هر بار پاره می‌شود

به شمارش صعود و ریزش عقربه‌ها
به خواهش و عقوبت آغوش فاحشه‌ها
خورشید پشت خورشید
فردا آمده است
بیدار که می‌شوم روزی سه وعده تو را فحش می‌دهم
کش‌دار، وقیح و ناموسی.
نگفتی چطور شد که رفتی؟
ای رفتن مکرر، هنوز در آن جاده چمدان‌ات را به دنبال خویش می‌کشی ...
و من ایستاده‌ام پشت این پنجره‌، روی این چارپایه.
خاک سر شیشه‌ها و خودم را می‌تکانم.
هیچ نمی‌کنم و نکردم فقط سکوت را پهنه‌ی این خانه
تا تاریکی، تا باز بیایی
می‌آیی اما نمی‌دانم تو چرا هر شب به یک شکلی.



خشایار مصطفوی

25 فروردین 1393