از ماندگی
این شب پر از صدای زنانی است که هیچ کدامشان تو نیستی
نالهها و کفشهاشان یکسان، موهای فر خورده، گلهای ظریف در
گلدان
پوستهای مهتابی، لبهای عنابی ...
و من با چشمهایی گریزان ...
هلال که میافتد شب دامن میدهد
ریشام را باز میتراشام. کت و شلوار چارخانهام را میپوشم
ساعتام را نگاه نمیکنم. چه فرق میکند؟ آخراش که میآیی.
تو هر روز به یک شکلی، بور یا مشکی، سرخ یا آبی
دیگر توجه نمیکنم. جزئیات احمقانهاند.
من چشم که میبندم تو روی تخت چون سیل دراز میشوی
و من تن به آب دادهام
پول چایی و ایاب و ذهاب را که حساب کنم رفتهای ...
من بندبازام. از بندهای تو میبازم
ببخشید قبل رفتن میتوانید روی تخت مچاله شوید؟
و شبیه این عکس؛ همین عکس، بالش را به آغوش بگیرید؟
و تو هر بار میخندی، به شکلی
و خیال تو و من هر
بار پاره میشود
به شمارش صعود و ریزش عقربهها
به خواهش و عقوبت آغوش فاحشهها
خورشید پشت خورشید
فردا آمده است
بیدار که میشوم روزی سه وعده تو را فحش میدهم
کشدار، وقیح و ناموسی.
نگفتی چطور شد که رفتی؟
ای رفتن مکرر، هنوز در آن جاده چمدانات را به دنبال خویش
میکشی ...
و من ایستادهام پشت این پنجره، روی این چارپایه.
خاک سر شیشهها و خودم را میتکانم.
هیچ نمیکنم و نکردم فقط سکوت را پهنهی این خانه
تا تاریکی، تا باز بیایی
میآیی اما نمیدانم تو چرا هر شب به یک شکلی.
خشایار مصطفوی
25 فروردین 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر