امروز سی دسامبر
2016، فردا سال نو میلادی از راه میرسد. از دو روز قبل سخت سرما خوردهام طوری که
نای جم خوردن ندارم. قرار بود امروز یک پلان جایگزین برای فیلم آخرام را
فیلمبرداری کنیم. که همان دیشب هماهنگ کردم و آن را لغو کردم. با خودم گفتم این چند روز تعطیلی سال نو را خانه
میمانم و استراحت میکنم.
صبح که از خواب بیدار شدم به عادت همیشه، به انتظار آن خبر یگانه آن خبری که همیشه منتظراش هستم. اخبار را کنترل میکنم. اما خبری از خبر من نیست، در سوریه همچنان کشت و کشتار در جریان است. دولت آلمان درصدد تغییر قوانیناش در برابر خارجیان است، دلار کمی گران شده. نه به یک خط خبر که میرسم خشکام میزند. امروز شصت و هشتمین روز از اعتصاب غذای آرش صادقی است. دوباره میخوانم، آرش رکورد اعتصاب غذای بابی سندز با شصت و شش روز را شکسته. رکورد؟ جملهها را دوباره در ذهنام مرور میکنم. کسی درونام به من میگوید این رکورد یعنی او دارد میمیرد او دارد جان میکند. یک پوستر با عنوان #saveArash تهیه میکنم در اینترنت چند پست میفرستم. بعد به خودم میگویم نه این کافی نیست. از خودم میپرسم چطور میتوانم از 5000 کیلومتر دورتر سرنوشت محتوم مردی را تغییر دهم؟ چطور با چند پست یا چند توییت؟
صبح که از خواب بیدار شدم به عادت همیشه، به انتظار آن خبر یگانه آن خبری که همیشه منتظراش هستم. اخبار را کنترل میکنم. اما خبری از خبر من نیست، در سوریه همچنان کشت و کشتار در جریان است. دولت آلمان درصدد تغییر قوانیناش در برابر خارجیان است، دلار کمی گران شده. نه به یک خط خبر که میرسم خشکام میزند. امروز شصت و هشتمین روز از اعتصاب غذای آرش صادقی است. دوباره میخوانم، آرش رکورد اعتصاب غذای بابی سندز با شصت و شش روز را شکسته. رکورد؟ جملهها را دوباره در ذهنام مرور میکنم. کسی درونام به من میگوید این رکورد یعنی او دارد میمیرد او دارد جان میکند. یک پوستر با عنوان #saveArash تهیه میکنم در اینترنت چند پست میفرستم. بعد به خودم میگویم نه این کافی نیست. از خودم میپرسم چطور میتوانم از 5000 کیلومتر دورتر سرنوشت محتوم مردی را تغییر دهم؟ چطور با چند پست یا چند توییت؟
من ناامید که میشوم
به خواب پناه میبرم. پس به رختخواب میروم و به خوابی طولانی فرو میروم. ساعت
حوالی سه بعدازظهر است که بیدار میشوم، کمی حالم بهتر است. میترسم دوباره اخبار
را کنترل کنم. یعنی آن جسم نحیف و رو به موت، آن مرد هنوز در آن پستوی نمور اوین
نفس میکشد؟ نمیدانم چه شد در یک آن تصمیم گرفتم، حس کردم اندازهی عصبانیتم از
کنترلام خارج است یا باید کاری کنم، حالا هر کاری که شد. لباس پوشیدم برای چهار
پنج نفر از دوستانم پیغام دادم که:
" سلام. من الان یک پلاکارد با
عنوان#saveArash
بر میدارم و میرم بقل سفارت ایران چند ساعتی به نشانه اعتراض اونجا میایستم.
مجوز هم ندارم هر کی دوست داشت بیاد."
من در هامبورگ
زندگی میکنم و خانهی من از کنسولگری ایران زیاد دور نیست. ساعت چهار و نیم
بعدازظهر که به سفارت میرسم. هوا همچنان روشن است. مستقیم میروم جلوی در سفارت،
مثل یک مجسمه میایستم. ترکیب یک آدم پلاکارد بدست تنها با کاشیگری سردر سفارت
ایران برای مسافران خیابان و رهگذران غریب است. یکی، دو ماشینی میایستند چند لحظهای
به من و پلاکارد در دستام نگاه میکنند و بعد میروند. توقعی هم نمیشود داشت روز
پایانی سال است و آلمانیها ذهنشان درگیر تعطیلات و جشنهای سال نو است. نه این
طور نیست حالا یک خانواده سه نفری آلمانی از ماشین پیاده شدهاند و جلویم ایستادهاند.
یک مرد، یک زن و یک پسر بچهی ده ساله. مرد آلمانی روی پلاکارد را میخواند. بعد
با آنها وارد گفتگو میشوم. با حرارت در مورد خطر جانیای که آرش صادقی را تهدید
میکند برایشان توضیح میدم. اینکه چه ظلمی به او رفته و میرود، چند سوال میپرسند.
بعد زن انگار بخواهند به یکی از اعضاء خانواده متوفی تسلیت بگوید دستاش را روی
شانهام میگذارد و مرا تسکین میدهد. از پلاکارد من یک عکس میگیرند، برایم آرزوی
موفقیت میکنند و میروند. آنها که رفتند باز هم در آن خیابان بلند تنها شدم. هوای
سرد هامبورگ تا ته استخوان را میسوزاند. اما من امروز به سرما فکر نمیکردم راستاش
بیشتر از هر چیز دوست داشتم گریه کنم، مدتهاست که گریه نکردهام. اما گریهام میگیرد؛
برای مرد عاشقی که جان میدهد. برای میهنی که نفسهایش به شماره افتاده است.
در همین فکرها هستم
که دو مرد از در دیگر سفارت بیرون میآیند،
روبرویم میایستند، مردی که پالتوی شیکی پوشیده نوشتهی بر دستم را میخواند. و
بعد به انگلیسی سوال میپرسد. به خودم میگویم جواباش را نده، به آلمانی میگویم من
فقط آلمانی حرف میزنم. او آلمانی بلد نیست. با انگلیسی دست و پا شکستهاش مدام
سوال میپرسد؟ میگوید آرش صادقی؟ آرش صادقی کیه من تا حالا نشنیدم. بعد از من میپرسد
تو کجایی هستی؟ دوباره به آلمانی جواب میدهم که این سوال شخصی است و توجه داشته
باشد که اینجا وزارت اطلاعات ایران نیست که هر سوالی که دلش خواست بپرسد. گویی
چیزی از جملهام فهمید چون به مردی که کنارش ایستاده بود گفت: این که آلمانی نیست
ایرانیه احتمالا، از مرد کنار دستاش میپرسد: اصلا شما آرش صادقی میشناسی؟
عصبانیم. تاب نمیآورم. و قبل از آنکه آن جواب آماده را بشنوم، میگویم:
آره من ایرانی هستم، اینم آرش صادقیه که محکوم به نوزده سال زندان شده، صدایم را بالا میبرم. شماها در مقابل تاریخ مسئولید برو اون تلفنت و بردار و به اون جنایتکارا تو ایران زنگ بزن و بگو یک نفر تو بند هشت اوین داره میمیره. ببین شاید اونها خبر داشته باشن.
آره من ایرانی هستم، اینم آرش صادقیه که محکوم به نوزده سال زندان شده، صدایم را بالا میبرم. شماها در مقابل تاریخ مسئولید برو اون تلفنت و بردار و به اون جنایتکارا تو ایران زنگ بزن و بگو یک نفر تو بند هشت اوین داره میمیره. ببین شاید اونها خبر داشته باشن.
میخواهد تخطئهام
کند میگوید. حالا مثلا تو اومدی جلوی سفارت وایسادی، اون نمیمیره؟
دوباره گر میگیرم.
چرا میمیره ولی حداقل میخوام بهتون نشون بدم خوناش هدر نمیره بلکه چون لکهی ننگی تا
ابد روی دستتون میمونه،
انگار چیزی را نمیفهمد
یا نمیخواهد بفهمد. دوباره میپرسد، حالا تو چرا اومدی اینجا ایستادی؟
من به عنوان یک آدم
اومدم به تو آدم اعتراض کنم، تو که داری جون یک آدم دیگر و میگیری.
دیگر هیچ نمیگوید،
گویی برایش کافی بوده، بیحرف راهاش را میکشد که برود. من پشت سراش داد میزنم:
برو به رئیسهات بگو بترسن، چون فردا که آرش رفت. کابوس
هشتاد و هشت دوباره کف خیابونهای تهران براتون تکرار میشه.
رفته است و من
ماندهام. از آخرین حرفی که زدم مطمئن نیستم. این روزها هر کس سرش گرم بدبختی خودش
است. مردم دیگر نای و امید جم خوردن ندارند. اما نه شاید هم حق با من باشد. اگر
همه که نه، اگر اکثریتی مثل من فکر کنند. اگر این حس خشمی که من دارم را داشته
باشند چه؟ آیا دوباره ما چون سیل در خیابان روان میشویم؟
اساسا من آدم هیجانزده و احساساتیای نیستم. اما امروز همان حسی را داشتم که در عاشورای سال 88 تهران داشتم. ظلمی که بر ما رفته و میرود، اینبار با اسم رمز آرش، خون را در رگهای من به خروش میاندازد.
اساسا من آدم هیجانزده و احساساتیای نیستم. اما امروز همان حسی را داشتم که در عاشورای سال 88 تهران داشتم. ظلمی که بر ما رفته و میرود، اینبار با اسم رمز آرش، خون را در رگهای من به خروش میاندازد.
دقیقا پانزده دقیقه
بعد سه ماشین پلیس آلمانی با آژیر و چراغ گردان و دبدبه و کبکبه از راه میرسند. طرف
ماشین رو خیابان را میبندند، پلیسها در چند نقطه پخش میشوند. بعد از چند لحظه
که موقعیت را بررسی میکنند یک خانم پلیس به سوی من میآید، و با ادب و احترام به
من شب بخیر میگوید. از من میپرسد که اینجا چه میکنم و من هم دربارهی حقوق خودم
توضیح میدهم که من میتوانم در هر جا و لحظهای با عنوان Flash mop اعتراض خود را
اعلام دارم. لحناش را دوستانهتر میکند و بعد از خواندن پلاکارد، به من توضیح
میدهد که بله شما این حق را دارید. مدارک شناسایی من را کنترل میکند و از من میخواهد
که به آن سوی خیابان بروم چون عملا نمیتوانم جلوی درب سفارت بیاستم. قبول میکنم
و با او به سمت دیگر خیابان میرویم. پلیسها
همچنان جلوی عبور ماشینها در خیابان را گرفتهاند.
سوی دیگر خیابان
و روبروی سفارت تاریک است. خانم پلیس با من وارد دیالوگ میشود. اول اظهار تاسف میکند که مجبور
شده مرا به این سمت تاریک بیاورد و اینکه شاید دفعه بعد بهتر است من با خودم یک چراغ دستی
بیاورم. بعد از آرش صادقی میپرسد، روایت دردناک سرنوشت آرش را برایش توضیح میدهم.
از من میپرسد مگر او چه کرده که باید نوزده سال در زندان بماند. در آلمان نوزده
سال چیزی شبیه حبس ابد است که قاتلین مستحق آن هستند. چطور میتوانم توضیح بدهم که
جرم او اعتراض مسالمتآمیز بوده است؟
خانم پلیس، زن
زیبایی است در این شب سرد زمستانی دوست دارم عاشقانهترین داستانی که تا کنون
شنیدهام را برایش تعریف کنم. اینکه آرش به اعتراض به دستگیری همسراش گلرخ ایرایی
از شصت و هشت روز پیش از جان خود دست شسته است. اینکه در راه آن کس و آن چیز که دوست میدارد جان فدا میکند. همچون
قصههای اساطیری گذشته. در فرهنگ آلمانی خبری از داستان فرهاد کوه کن یا مجنون سرگشته نیست. شاید ما
ایرانیها با خرده داستانها و اساطیرمان وجه عاشقانه این داستان را بهتر میفهمیم،
داستانی که شاید برای یک آلمانی با ذهنی خردگرا، غیر معقول به نظر برسد. خلاصه چند
خط سر هم میکنم و در اهمیت موضوع میگویم. همین بس که ما روزی در آینده روایت
ایثار و ایستادگی آرش را در لوای یک داستان عاشقانه به کودکانمان در مدارس
آموزش خواهیم داد.
پلیسها به تدریج
خیابان را باز میکنند رفت و آمد عادی دوباره به جریان میافتد. خانم پلیس همچنان کنار من
ایستاده تا به قول خودش از من محافظت کند، به من میگوید متوجه هستی که رفت و آمدها
در سفارت زیاد شده و آنها دارند از پشت پنجره از تو عکس و فیلم میگیرند. میخندم
و میگویم تنها چیزی که برایم مهم نیست همین است. پرونده من به اندازه وافی و کافی
قطور است.
برای لحظهای حس میکنم
به این آلمانیها ظلم میکنم. سه ماشین پلیس آوردهاند اینجا و در این سرما در دور
و اطراف پخش شدهاند. راستاش را بخواهید برای لحظاتی با خودم تردید میکنم. من در
این تاریکی ایستادهام و میخواهم کاری کنم که نمیدانم هیچ نتیجهای دارد یا نه. در
همین فکر ها هستم که خانم پلیس دوباره با من حرف میزند از من میپرسد که آیا ما ایرانیها
سال نو میلادی را جشن میگیریم؟ در جواب و میان حرفهایم به او میگویم که متاسفم که شب
سال نو به آنها زحمت دادهام. گویی تردیدام را فهمیده که میگوید این وظیفهاش
است و خودش معتقد است اعتراض هر چند کوچک هر چند کوتاه میتواند تاثیر زیادی
بگذارد و وقتی هر کسی به اندازهی خودش کاری برای بهتر شدن کرد، آن وقت است که کار
دنیا بهتر میشود. در نهایت به من میگوید که وضعیت اضطراری آرش صادقی را میفهمد
و به کار من احترام میگذارد و به عنوان یک پلیس وظیفه او و همکاراناش است که از
من محافظت کنند.
دیگر اتفاقی خاصی
نمیافتد، بجز اینکه گویی همهی کارمندهای سفارت ایران به آنجا احضار میشوند و احتمالا
اضافه حقوق میگیرند. ساعت هفت و نیم شب به پلیسها اعلام میکنم که میخواهم
اعتراضام را پایان دهم. نه نفر پلیس دورام جمع میشوند و با من
دست میدهند و با گرمی خداحافظی میکنند. از آنها جدا میشوم و به خانه بر میگردم. در طول
مسیر بازگشت به این فکر میکنم شاید بار دیگر از بین حداقل سی هزار ایرانی ساکن
هامبورگ چند نفر دیگر هم خودجوش آنجا ایستاده باشند. بار دیگر؟ اما بار دیگر کی
است؟ در سوگ آرش؟ حتی فکرش هم ترسناک است.
در آخر هیچ نمیماند
بگویم. جز یک آروز، اینکه کاش میشد این پایان محتوم آرش را تغییر داد. کاش کسی بود که کاری میکرد، خواستهی سادهی او را جواب میدادند؛ تا او دست از اعتصاب غذا بکشد.
آه که این خاک به اندازه، قهرمانان مرده دارد، کاش آرش ما زنده بماند.
آه که این خاک به اندازه، قهرمانان مرده دارد، کاش آرش ما زنده بماند.
خشایار مصطفوی
به تاریخ 11 دی ماه
1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر